روانشناسی قصه محور-بخش هفتم/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

قصه آخر مثنوی و سه پسر پادشاه

به تعبیر یونگی مردی که عاشق میشود عاشق آنیمای خودش می شود که آن را به یک زن فرافکنی می‌کند. پسران خاقان چین سه‌نفر هستند و آن دختر نفر چهارم است.. از یک طرف می‌توانیم بگوییم که آنیموس یا روح نرینه روانی روح کثرت است، در حالی که آنیما یا روح مادین روانی روح وحدت است. از یک طرف یونگ می گوید رسالت زمانه ما حرکت از عدد سه به عدد ۴ است. عدد سه عجول بودن و جاه طلبی و مسابقه است و عدد سه مثل مثلث که همیشه رو به یک جهتی دارد تبدیل به یک مربع می شود که رو به جایی هم ندارد، دو پسر اول نتوانستند آنیمایی بشوند چون ویژگی آنیما پذیرش و صبر و سکوت و سکون و قناعت و کاهلی و تنبلی و نخواستن و همه اینها است. لذا پسر سوم خودش آنیمایی شد لذا لزومی نداشت که بخواهد آنیمای خودش را در وجود یک زن جستجو بکنه ، به این معنا هم مسیر رو طی کرد و هم مقصد رو کشف کرد ، مقصد هم در درون خودش بود برای همین نیاز به چیزی از کسی نداشت .

در هر دو داستان آخر مثنوی دو پسر اول وارد آزمون شدند، در نتیجه آن کسی که خودش را به آزمون نمی زند، بدون آزمون برنده میشود، گویا خدایان وقتی آدمها را تحت آزمون می گیرند و آدمها وارد آن آزمون می شوند آدم‌ها بازنده هستند. آن کسی که وارد آزمون نمی شود و از اول می گوید ما باخته شما هستیم، برنده واقعی است.

به تعبیر دیگری میتوان گفت وقتی پدر آن پسران گفت وارد قلعه ذات الصور نشوید، یعنی همین تبلیغات تلویزیونی را نبینید ، پسر اول که در مسابقات تلویزیونی شرکت کرد مرد، پسر دوم هم که آنقدر تلویزیون نگاه کرد که زخم بستر گرفت و مرد و پسر سوم تلویزیون را خاموش کرد گفت بس است دیگر به دنبال زندگی مان برویم یا به نوعی دیگر میتوان گفت پسر اول و دوم سوختند و پسر سوم از گرمای دو پسر اول پخته شد و دچار کهولت روانی شد. یا شاید قصه را بتوان این نوعی تفسیر کرد که پادشاه میخواسته پسرانش را امتحان کند، پسر اول و دوم در این امتحان شکست خوردند و پسر آخر پیروزمندانه با گوش دادن به حرف پدر در آزمون پیروز شد و سلطنت پادشاهی را از پدر به ارث برد.

ما معمولا با آدم های زیادی می گوییم که تو کمال پرست هستی و کمال پرست نباش، حالا اگر بخواهیم این پیام را با قصه به او بگوییم چه قصه ای می‌توانیم خلق کنیم که در آخر داستان او این پیام را دریافت کند؟

استعاره: یعنی اتخاذ مفاهیم عینی بجای مفاهیم انتزاعی مثل مفهوم قفس به جای مفهوم اسارت، مثل پرواز به جای رهایی، مثل ترازو به‌جای عدالت ،

پیرنگ: همان ژانر قصه است ، قصه کمدی، حماسی، عاشقانه،تراژدی ، اخلاقی، دلاورانه، پلیسی، جنایی،

هر جایی که محدب باشد باید بدانیم جایی مقعر شده است، هر افراطی یک تفریطی دارد ، هر کمال پرستی یک فاضلابی در زیر خودش دارد.


 قصه جالب مولانا به نام قصه شیخ احمد خضرویه


کار این شیخ این بود که برای کسانی که در راه مانده‌اند یا بدهکارند، قرض دارند، بچه بیمارستانی دارند و پول کافی ندارند وام بدهد. حال سوال این پیش می آید که شیخ احمد این پولها را از کجا می آورد؟ جواب این است که شیخ احمد خودش پول قرض می گرفت و قرض می داد. بنابراین شیخ احمد سرمایه‌ای داشت به اسم social capital یا سرمایه اجتماعی، یعنی وقتی در خانه کسی می رفت و پول می‌خواست می گفتند این شیخ احمد است پول کسی را تا الان نخورده است، ثانیا این همه ما می دانیم که او این پول را برای خودش نمی خواهد، ثالثا همه ما می دانیم که او این پول را برای یک امر خیر می خواهد، برای فساد و تباهی و نابود کردن آدم ها نمی خواهد، این ویژگی‌ها سرمایه اجتماعی شیخ احمد شده بودند. بنابراین ۳۰ سال شیخ احمد در اون شهر نقش صندوق قرض الحسنه ای را داشت، که از این دست می گرفت و به آن دست میداد. همه چیز داشت می چرخید تا اینکه یک بحرانی پیش آمد، که در آمریکا و ایران هم پیش آمد، که وقتی شایعه شد که فلان بانک ورشکسته شده است، همه دویدند تا پول هایشان را از آن بانک در بیاورند.

شیخ احمد مریضی سختی گرفت، دکتر که از در خانه شیخ احمد می‌گذشت، با زبان بدن اشاره کرد که او در حال مردن است، همه طلبکارا هجوم آوردند به خانه شیخ احمد که ما پولمان را می‌خواهیم، شیخ احمد هم گفت پولهای شما الان همه دست من نیست به دیگران وام دادم آنها باید بیاورند به من بدهند تا من پول شما را بدهم، همان موقع از داخل خیابان پسرک حلوا فروشی که در حال رد شدن بوده است، داد میزند که حلوا حلوا حلوا، شیخ پسرک را صدا زد تا حلوای او را جلوی مهمان ها بگیرن تا مهمان ها شیرین کام بشوند، لذا پسرک همین کار را میکند. سپس شیخ احمد به او می گوید که برو هفته دیگر بیا تا پولت را بدهم پسر گفت نمی‌شود اوستای من را به خانه راه نمی دهد من حتماً باید پول حلوا را بگیرم، شیخ گفت پسرم اینها همه چندین برابر تو پول طلب دارند تو همینجا بشین تا ببینیم که چه باید بکنم پسرک قبول نکرد و درحال داد و بیداد که من نمیتوانم و من باید پول اوستای خودم را بدهم بود که یک نفر از در وارد شد، و کیسه‌ای پر از پول را جلوی شیخ احمد گذاشت، شیخ پرسید این چیست؟ آن مرد گفت: یک نفر سالها پیش از مریدان شما که از این شهر می رفت، یک سرمایه این جا گذاشت و گفت یک روزی که اینطوری شیخ احمد دارد کار می‌کند، به بن‌بست میخورد، این سرمایه اینجا باشد اگر یک روز دیدی از خانه شیخ احمد سر و صدایی آمد که باعث آبروریزی میشد ، برو و این کیسه را به شیخ احمد بده، شیخ احمد شروع به شمردن پولها کرد و دید دقیقا به اندازه‌ همه طلبکاران، بعلاوه پول همان پسرک پول داخل کیسه بود، شیخ قرض همه را داد و تمام شد تا این که شاگردش از شیخ پرسید از این ماجرا ما چه چیزی را باید بیاموزیم، گفت درسی که باید بیاموزیم این است که خدا هیچ وقت دیر نمی کند، گفت پس چرا انقدر دیر کرد، گفت خدا میخواسته ببینه که من تا ته خط میروم ، یعنی با این که این همه مقروض بودم، باز یک سینی حلوا قرض کردم و گفتم من از مرام داد و دهش خودم نمیگذرم. ضمنا شیخ گفت همانگونه که اون آدم باید صدای این بچه حلوا فروش را می شنید برخی اوقات هم خداوند عالم باید صدای گریه و زار زدن ما را بشنود تا به کمکمان بیاید و به معصومیت و پاکی آن به بچه حلوا فروش برسیم و از ته دل از آن خوف و وحشتی که بچه حلوا فروش تنبیه داشت، باید از نظر روانی و روحی به آن مرحله برسیم، و جوری ناله کنیم و فریاد بزنیم، تا خداوند بگوید حالا شد، حالا من به کمکت می‌آیم.

تمرین : آیا قصه فوق به درد زمانه ما میخورد یا نه؟ و اگر نمیخورد باید چه تفییری در آن بدهیم؟

شما متوجه شدید که قصه ها چگونه روی ما تاثیر می گذارد و چرا مغز ما انقدر تحت تاثیر قصه قرار میگیرد، و چقدر قصه ها مهم هستند که حتی خیلی از نظریه پرداز های بزرگ حوزه روانشناسی البته روانشناسی میتولوژیک و روانکاوی مثل فروید و یونگ تحت تاثیر قصه ها نظریه پردازی کرده اند و اینکه چطور بعضی از روان درمانگران از میلتون اریکسون گرفته تا برایان ال وایس و اروین یالوم و جیمز ردفیلد بر اساس قصه گویی دارند یک نظام باورهایی را به مخاطبین خودشان القا می کنند.


ساختار قصه را بر اساس کتاب خانم دکتر ریتا شارون یاد گرفتید. بر اساس آن ساختار قصه یاد گرفتید که چقدر راحت می توان قصه ساخت و حتی یا چهارتا اشکال هندسی متافور و قصه ساخت. یاد گرفتید که چطور بعضی از قصه هایی که در فرهنگ ما تاثیرگذار بوده مثل قصه های مثنوی مولانا را نقد بکنید و بعد آنها را تغییر بدهید و ساختار جدیدی به آنها بدهید یاد گرفتید که برای موضوع های هدف دار مثل جلوگیری از خودکشی یا درمان اضطراب اجتماعی یا درمان کمال پرستی ، قصه خلق بکنیم.

ماجرای قصه درمانی هیپنوتیزمی این است که اگر شما کسی را هیپنوتیزم کرده‌اید، و توانستید او را در یک خلسه مناسبی فرو ببرید، حالا چگونه در خلسه برای او قصه بگویید، یعنی در واقع متافوریک هیپنوتراپی که اگر کسی حالا کمال پرستی یا فوبی اجتماعی دارد و شما او را به خلسه بردید، حالا این فضا را در خلسه که چه اتفاقاتی برای فرد می افتد و به کجا می رود چه چیزی می بیند، چه چیزی را بر می دارد یا می گذارد و چگونه داده های در خلسه را تفسیر کنید و چگونه تغییرشان بدهید، محتوای جلسات آموزشی بعدی هستند.

شیخ احمد در این قصه پاکباز است. به معنا هر چه که دارد می بخشد.


چه خوش آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


حتی وقتی که از آن طرف به تعبیری نارو خورده است، و خدا او را دست خالی گذاشته است، او می گوید که من از رابطه عاشقانه خودم کوتاه نمی آیم، و من همچنان باز هم قرض میگیرم و بخشش می کنم تا کام تلخی را شیرین بکنم، بنابراین شیخ‌احمد یک پارکبازی کند، و لذا پاداش پاکبازی خود را میگیرد، یعنی اگر شیخ احمد شک بکند و بگوید که ای بابا تمام مسیر را رفتیم، این هم روز آخر عمرمان بود که ما را دست خالی گذاشت، به هیچ چیزی دست پیدا نمی کند، از این جا مانده و از آنجا رانده شده می شود، اما انگار یک خداوندی که به تعبیر یونگ در کتاب پاسخ به ایوب این خداوند بسیار پارانوئید است و به مخلصین در راه خودش هم شک دارند، و مرتب پشت سر هم بنده خود را آزمایش می کند، تازه آخرش به ابراهیم می گوید که باید سر پسر خود را ببری، انگار خداوند شیخ احمد را در آن آزمون های ابراهیم و ایوب میگذارد ، و شیخ احمد در این آزمون مثل ابراهیم و ایوب سربلند بیرون می آید، چون حتی در آخرین لحظه که می بیند با وجودی که دستش خالی و بدهکار است، می‌گوید من کوتاه نمی آیم و باز هم به پاکبازی و سخاوت ادامه میدم، بنابراین این هم در واقع یک تجویز است یعنی مولانا وقتی پایان کار شیخ احمد آبرومندی و موفقیت است، شیخ احمد را به عنوان یک مدل برای ما تجویز می کند. اینجا یک مریدی وجود دارد که هوای مراد خودش را دارد و پیام این قصه برای صنف طلا فروش است، چون میدانیم که مولانا ۳ یا ۴ اسپانسر داشت یکی حسام الدین چلبی که در واقع به نوعی رئیس دفتر مولانا بود مثل آنیلا یافه برای یونگ، همه کارا ها را رتخ و فتخ میکرد، یکی صلاح‌الدین زرکوب بود که رئیس صنف طلا و جواهر سکه بود قیمت سکه و اینها را اعلام می‌کرد. حالا مولانا اینجا خیلی با رندی و لطیفه ها داره به بعضی از مریدهایش می‌گوید که من نباید حواسم به دخل و خرج این بارگاه باشد، ولی شما باید حواستان باشد، شما باید بروید از یک جاهایی بگیرید و پس انداز کنید و من خودم را به اون راه میزنم که مثلاً

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
اندر دل آتش درآ پروانه شو، پروانه شو

شماها نمیخواد حالی به حالی بشوید، شماها حواستون به وضعیت مالی من باشه. یعنی شخصیت های مختلف هر کدام جنبه ارزشمندی دارند ، یک بخش اون آدمهایی هستند که با اینکه شیخ احمد سالها با عزت و آبرو در این شهر زندگی کرده است، این آدم‌ها از او درس عبرت نگرفتند و آنها هنوز حساب دودوتا چهارتا میکنند و مولانا انگار به آدم‌های دیگری دارد پیام می‌دهد که من آخر خط را رفته‌ام ولی شما آدمهایی هستید که عبوس هستید و نه از حلوای من کامتان شیرین خواهد شد و نه از من درس خواهید گرفت. یکی از اعجازهای قصه گویی مولانا همین است که در سطوح مختلف و با مخاطبین مختلف دارد حرف میزند، شاید جایی که مولانا اونجا داشته روی منبر حرف می زده، هر بیتی مربوط به یک صنفی از اجتماع بوده است، هر کس خودش می فهمیده که مولانا اینجا خطابش به چه کسی بوده است.

محمد گرامین

ما فقط سرمایه اقتصادی نداریم یک چیزی هم داریم که سرمایه اجتماعی نام دارد، و در نتیجه شما می توانید با سرمایه اجتماعی کارهای بزرگی بکنید، در سال ۲۰۰۶ جایزه نوبل اقتصادی را به محمد گرامین دادند ، او در بنگلادش بانکی را به‌نام گرامین تاسیس کرده بود. او هیچ پولی نداشت اما دکترا اقتصاد داشت، روزی رفت چهارپایه بخرد ، و ازصاحب آن مرکز صنایع دستی پرسید که او چند دلار دارد و سپس فهمید که او با مثلا حدود پنج دلار سرمایه دارد خانواده خود را می‌چرخاند. سپس بررسی کرد و دید که ده ها و صدها خانواده هست که اگر همین مثلا پنج دلار را به آنها وام بدهد آنها میتوانند کارآفرین باشند، بعد وقتی خواست سرمایه را جمع کند مثل شیخ احمد شروع به وام گرفتن از این ور و آن‌ور کرد تا سرمایه اولیه خود را جور کند ، و بعد شروع به وام دادن پنج دلاری به همین افراد مختلف کرد، و توانست در یک مدت حدودا ۱۰ ساله، چند هزار خانواده را مشغول به کار کند، و هیچ پولی مال خودش نبود فقط یک مدیریتی داشت، و یک ارتباطاتی داشت که توانست این جریان را راه بیندازد، در عادت هشتم استفن کاوی راجع به این جریان توضیح داده شده است.


جنبه مثبتش هم این است که اگر یک آدمی روابط عمومی خیلی خوبی داشته باشه و جنبه مثبت دیگر ماجرا هم این است که فرد باید دل قوی داشته باشد، چون یک موقع هم ممکن است یکی از چک های شما برگشت بخورد خیال نکنید که همیشه همینطور رگله می روید، حتی ممکن است دستبند‌هم به شما بزنن با وجودی که کار خیر کردید، به خاطر اینکه چک هاتون برگشت خورده زندان هم بروید. پس از روابط عمومی خیلی خوب میخواهد و هم دل قوی و بزرگی می خواهد و هم امید عمر زیادی داشته باشید به اینکه کار من چون مثبت است و نتیجه می دهد یک روز یک دفعه بنیاد نوبل می آید حمایتی هم می‌کند. حالا موسسه گرامین برای خودش سرمایه شخصی هم دارد.

بعضی از انسان شناس های بزرگ می گویند که انسان را باید به ضعف های بزرگش آگاه کنید، مثل شوپنهاور یا سنکا، سقراط ، این‌ها نظرشان این است که انسان خیلی ضعیف محدود و ناتوان است، هگل می‌گوید تاریخ قربانگاه اراده فردی ماست. لذا چنین نیست که انسان شناس های بزرگ ما را به نیروهای درونمان آگاه کنند، بسیاری از انسان شناس های بزرگ ما را به ضعف‌های درونمان آگاه می‌کنند، آگاهی به محدودیت ها و ضعف‌های درونمان باعث می شود ما مثل ایکاروس فکر نکنیم با این بالهای مومی بتوانیم به خورشید برسیم ، بالهای مومی شاید بتواند ما را از لابیرنت زمینی بیرون بیاورد ، اما باید سریع به زمین برگردیم چون مومهای بالمون سریع آب میشود ، در غیر این صورت وسط اقیانوس با افسانه رسیدن به خورشید در عمق اقیانوس فرو میرویم.

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 23:32