مغزپژوهی/دکتر مکری

ساخت وبلاگ

آزمایش اول

1-هانا آرنت می‌گوید وقتی من با آیشمن این همه صحبت کردم در ساختار روانی او هیچ سایکوپاتی یا شرارت یا قساوت ندیدم.

2-پژوهش معروف استنلی میلگرام درباره نقش مجازات در یادگیری که از طریق شوک دادن الکتریکی نمایشی صورت می گرفتند. روانشناسان با توجه به اینکه اختلالات شخصیتی حدود یک درصد هستند تخمین زدند که احتمالاً تا ۱ درصد حاضر می شوند، تبدیل به شکنجه گر شده و حداکثر شک را به آزمودنی وارد کنند‌، ولی در واقعیت ۶۵ درصد از آزمودنی ها حداکثر شوک یعنی ۴۵۰ ولت را به آزمودنی وارد کردند. و ۳۵ درصد وسط راه ایستادند و آزمایش را ادامه ندادند. وقتی صدای جیغ زدن فرد مورد آزمایش را میشنیدند ۶۲.۵ درصد تا انتها رفتند و زمانی که فرد مورد آزمایش دقیقاً کنار آزمودنی نشست این رقم به ۶۰ درصد رسید.

3-لذا متوجه شد شما می توانید شکنجه گر ماهر از یک فرد بسازید که هیچگونه سابقه بد روانی نداشته است. زن و مرد در انتخاب فرقی نداشت. البته اگر قرار بود دستور نگیرند و خودشان میزان شک را انتخاب کنند، فقط ۲ و نیم درصد شک ۴۵۰ ولت را انتخاب کردند. یعنی یافته این بود، اگر مردم را رها کنی خودشان یکدیگر را شکنجه نمی دهند مگر اینکه از یک نفر دستور بگیرند. حتی وقتی خود فرد میخواست که شک بگیرد دیگران حاضر به شک دادن او نبودند. حتی وقتی فردی که دستور میداد لباس رسمی روپوش دار نپوشیدند و یک آدم عادی به نظر میرسید، کسانی که حداکثر شک را دادند به ۲۰ درصد رسیدند.

4-در آزمایش دیگر حتی اگر آزمودنی ۱ کمک یار یا همدست هم داشت بیشتر از ۶۵ درصد حداکثر ولتاژ را به فرد می‌دادند.

5-در آزمایش دیگر اگر دو نفر دستورهای متضاد می‌دادند، آزمودنی ها حاضر به شک دادن نمی شدند، یعنی میزان اطاعت به صفر می رسید.

میلگرام میگوید : وقتی شما یک نظام هرمی دارید که یکی از بالا دستور می دهد یعنی نظام سلسله مراتبی دارید، زیر هرم اصلا نیازمند تفسیر روانشناسی نیست، که مثلاً چرا درونگرا یا برونگرا است و یا چرا خشمگین و عصبانی می شود و یا چرا آرام است. فقط آن یک نفر در نوک هرم شناخت شخصیت او لازم است. یعنی چه چیزی شده است که آن یک نفر در اون بالا تصمیم گرفته که این کار را انجام بدهد. بقیه از طریق مکانیزم سرایت اجتماعی قابل توجیه می‌شوند. یعنی روانشناسی شخصیت فقط برای نوک هرم معنی دارد و بقیه تابعی از نوک هرم هستند.

به تفاوت های فردی در یک مجموعه توجه زیادی نکن بلکه به ساختار و شخصیت آن نوک هرم توجه داشته باش.


آزمایش دوم

یک خانمی از بار میاد بره خونش و دوست پسرش چند بار اونو با چاقو میزنه، قتل این خانم دو ساعت طول می کشد، پسره وقتی میره باز نیم ساعت بعد دوباره برمیگرده و بازم با چاقو میزنه ، اشکال اینجاست که ۳۷ نفر از پنجره آپارتمان های مجاور شاهد این قتل بودند، هیچکدام هیچ کاری نکرده بودند. این داستان آنقدر تعجب انگیز می شود که حتی کتابی هم در این باره نوشته می‌شود که چطور می‌شود ۳۷ نفر آنقدر قسی القلب باشند که جلوی چشمشان کسی کشته شود هیچکس هیچ کاری نمیکند حتی به پلیس هم زنگ نمیزنن.


آزمایش سوم آزمایش زندان استنفورد بود.


مجموعه نتایج این آزمایش ها این بود که انسان ها برخلاف تصور شما شخصیت فیکس و ثابتی ندارند. انسانها در قالب های اجتماعی و قومی و شغلی و طبقاتی و مذهبی و خانوادگی فرو می روند و این قالب ها هست که این صفات را میگیرد. نوروساینس باید این را توضیح بدهد که چرا بعضی ها در بعضی قالب‌ها بهتر می روند و بعضی ها در بعضی قالب ها نمی روند، نه اینکه توضیح بدهد چرا بعضیا پرخاشگرند و یا کنترل میکند.


والتر میشل بر طبق نتیجه گیری از آزمایش های فوق گفت ما چیزی به نام شخصیت نداریم ، بلکه قالب‌های محیطی اجتماعی و قومی و غیره داریم که افراد وارد این قالب‌ها می‌شوند. اینکه چرا افراد وارد یک قالب می شوند شاید ژنتیک بتواند آن را توضیح بدهد، نه اینکه توضیح بدهد افراد چگونه پشتکار دارند،
در ادامه دهه ۷۰ و ۸۰ اعتراض‌هایی شروع شد.

کریستوفر براوون یکی از طرفداران میلگرام تاریخ شناس برجسته هولوکاست است. کتابی نوشته است به نام مردان معمولی ordinary men ، کتاب را نخوانید زیرا شب خوابتان نمیبرد . راجع به آنهایی صحبت می‌کند که تیر خلاص را میزنند و اینکه چه شخصیتی داشته اند؟ حرفش این است که در آزمایش میلگرام افراد فقط شک می دادند، آیا اگر میلگرام اسلحه را به اینها می داد و اگر میگفت فلانی را بکشید بازهم پیروی می‌کردند؟

گردان ۱۰۱ پلیس ذخیره کلانتری معمولی چندین پاسبان را بررسی کرده است است، نیاز به گشتاپو است، نه عضو ss هستند و نه عضو حزب نازی و بیشترشان هیچ تمایلی به حزب نازی نداشتند، دلیلی هم که به گردان ذخیره آمدند این است که یکی پایش اشکال داشته ، یکی اضافه وزن داشته، یکی سنش بالای ۴۰ بوده است، یعنی کاملاً پاسبان های معمولی عضو این گردان بودند، و میگه ۱۶ تا از این گردان ها بوده اند از ۱۰۱ تا ۱۱۶، بعد گفته می شود ما نیرو کم داریم اینها برای کمک به ارتش به لهستان بروند، وقتی می پرسند که ما قرار است این به چه کار بکنیم می‌گویند که شما قرار است متهم ها را بکشید و ۵۶۰ نفر عضو این گردان بوده‌اند، از این تعداد فقط ۱۵ نفر این دستور را قبول نمی کند و ۵۴۵ نفر حاضر می شوند که تیر خلاص را بزنند، زمانی آن ۱۵ نفر انصراف دادند که نه اضافه حقوق به آنها خورد، نه اضافه خدمت خورد و نه زندانی شدند.

در کتاب میگوید که آنها برای هم تعریف میکردند که مثلا تیر را باید به این جا بزنی که به نخاع بخورد و الا اگر به فلان جا بزنی مغز به صورت خودت پاشیده می شود، یا مثلاً گفته می شود که وقتی بچه ها تیر می خوردند، بهترین حالت این بود که مادر آنها را بغل کرده تا با یک تیر هر دوی آن ها کشته شوند، حتی ممکن بود قبل از اینکه آنها را بکشند با آنها عکس هم می گرفتند.

گردان ۱۰۱ در اولین ماموریت خود ۱۵۰۰نفر را در یک روز می کشد و جالب است بحث هایی که بین این سربازان می شده آنقدر عادی و معمولی با هم حرف می زدند که مثل پرستاران پزشکان یک بیمارستان که با هم حرف می زنند بوده است. مثلا تو بحث ها شون تعریف میکردند و می گفتند که می شود من ۵ صبح تا هفت صبح بیایم این ها را بکشم و بعد بروم صبحانه ام را بخورم. همه اینها به صورت سند موجود است که مثلاً گردان ۱۰۱ تعداد ۸۶ هزار نفر کشته است. مثلا کار را تقسیم می کردند و می گفتند مثلاً نفری ۲۰ نفر امروز می کشیم، اگر یکی مرخصی بوده مثلاً باید سهم آن را هم بین خودشان تقسیم میکردند. حالا پی به درستی آزمایش میلگرام می برید که حتی آدم های معمولی هم به راحتی به خاطر یک دستور قبول می کنند که آدم بکشند، یعنی نشان می دهد که هدفهای اجتماعی social goals چقدر فرق داره. حالا یه سوال اینست که اینهایی که تحت تاثیر فشار دیگران این کارها را می‌کنند، میترسند یا اینکه خودشون هم قویا میپذیرفتند که باید بکشند؟ در واقع private acceptance یا public complaint بوده‌اند؟ اینجاست که نوروساینس وارد عمل می‌شود، یعنی اگر به شما گفته شود که این آدم بد را بکشید، شما از ترس جون تان این کار را انجام می دهید یا این که واقعاً می پذیرید که اینها باید کشته شوند؟

از سال ۲۰۰۰ دوباره آزمایشهای میلگرام رو آمدند زیرا تا مدتی افول داشتند. از قرن بیست و یکم دوباره آزمایشهای میلگرام به شدت مورد توجه قرار گرفت. آزمایش هایی که نشان بدهد که وقتی دیگران یک چیزی را به تو بگویند، چقدر به تو القا میشود و می پذیری، به عبارتی چقدر مستقل عمل می کنی یا چقدر تحت تاثیر دیگران عمل می کنی؟

پس گردان ۱۰۱ نشان داد که آن آدمها چیزیشون نیست، یعنی آدم ها به شدت ایفای نقش می کنند و از دیگران میپذیرند.


آزمایش سال ۲۰۰۸ : یک شراب را به دو گروه دادند، منتها به یک گروه به قیمت ۵ دلار و به گروه دیگر قیمت ۴۵ دلار و همینطور یک شراب دیگر را به ۲ قیمت ده دلاری و ۹۰ دلاری فروخته‌اند. بعد افراد پرسشنامه دادند و میزان کیفیت شراب را در پرسشنامه سنجیده اند، مثلا گفتن ۴۵ دلاری خیلی بهتر از ۵ دلاری بوده است، در صورتی که در واقعیت همان شراب بوده است، پس اگر رستوران رفتین و دیدین قیمت یک غذا خیلی گرون است لزوماً کیفیت خیلی بالاتری ندارد.


یا مثلاً در یک آزمون دیگر تعدادی آهنگ به نوجوان ها داده و از آن ها خواسته شده که به آهنگها رنکینگ یا نمره بدهند و سپس در دو حالت قبل و بعد رنکینگ را به آن ها نشان دادند و دیده شده که حالت تعارض و تناقض در مغز ایجاد می شود، زمانی که نمره های آزمودنی با نمره‌های رنکینگ خیالی فرق دارد، ضمن اینکه اگر قبل از این که آزمودنی رنکینگ را بدهد رنکینگ خیالی را مشاهده کند در دادن نمره به موسیقی ها کاملا تحت تاثیر رنکینگ خیالی قرار میگیرد.

در واقع وقتی شما فیدبک دیگران را می بینید، فیدبک خودتان خیلی سریع تحت تاثیر فیدبک دیگران تغییر می کند. یعنی اون موسیقی که دیگران نمره بالاتری داده‌اند، باعث می‌شود که شما هم در رنکینگ بعدی نمره بالاتری به آن بدهید. یعنی دیگران می‌توانند لذت را بر شما القا کنند. البته وقتی در آزمایش آن قسمتی از مغز که مسئول مقایسه و ارزیابی دیگران با خودش است را غیر فعال می کنند ، باعث می شود دیگران تاثیری در ارزیابی فرد و دادن رنکینگ او نداشته باشند.

حتی در آزمون چرخش اجسام شما تحت تاثیر جواب غلط دیگران قرار می گیرید و ادراک شما عوض می شود. حتی سالها بعد با اینکه این همه راجع به آزمایش میلگرام صحبت شده بود ، وقتی این تست را گرفتند باز همان نتایج قبلی آزمایش میلگرام تکرار شد.

بیشتر صفاتی که شما از انسان ها می بینید همبستگی با موقعیت اجتماعی خود دارد و میلگرام این را نشان داد که چقدر این همبستگی شدید است. وقتی می‌بینید یک آهنگی که اصلا زیبا نیست ولی نوجوون ما ازش خوشش میاد چون میبینه اون خواننده ۴ میلیون فالوور پیدا کرده و اینم با خودش میگه حتما قشنگه که این همه طرفدار داره و بخاطر همین از اون آهنگ خوشش میاد. یا داعشی ها هم از طریق این سیستم عملکردشان مشخص می‌شود.

پژوهشی دیگر درباره روانشناسی جباریت شبیه آزمایش زندانی های استنفورد انجام شده بود فقط با این فرق که اگر پنج زندانی و پنج زندانبان در آزمایش بودند، میگفتند روز پنجم یکی از زندانی‌ها با زندانبان عوض خواهد شد ، و حالا به خاطر همین احتمال ۲۰ درصد که هر کس ممکن بود جایش عوض شود ، نتایج آزمایش کاملاً تغییر یافت و آن جباریت و زورگویی زندان‌بان‌ها به شدت کاهش یافت. طبق این آزمایش می توان گفت بهتر است در ذات افراد برای مطالعه نرویم و به صورت دینامیک یک گله انسانها را بررسی کنیم. جالب اینجا بود، روز پنجم که جابجایی انجام شد و دیگر خیال همه قطعی شد که چه کسی زندانی یا زندانبان است بعد از گذشت چند روز، زورگوی و قلدری و جباریت زندانبان ها شروع شد.

ملاحظه می شود که چگونه یک قاعده یا قانون می‌تواند رفتار افراد را تغییر دهد. یا مثلاً در آزمایش میلگرام وقتی یک نفر اعتراض یا شورش میکند، نتایج آزمایش از ۶۵ درصد به دو سه درصد خواهد رسید. به عبارتی ما انسان خوب یا انسان بد نداریم، بلکه دینامیک گله‌ای herd خوب و دینامیک گله‌ای بد داریم. افراد توهمی دارند که از ۱۴ سالگی تا ۸۰ سالگی شخصیتشان ثابت است، هرچند اگر در سن های مختلف تست ها را جواب بدهند، یکسان جواب میدهند ولی این تصوری است که خودشان از خودشان دارند و این افراد در موقعیت های مختلف و محیط های مختلف رفتارهای متفاوت و صفات مختلفی از خودشان نشان می دهند.


گاهی اوقات authority حضور فیزیکی ندارد بلکه حضور معنوی دارد.


حتی افراد قالب های متفاوتی برای درمان می پسندند ، مثلاً یکی با درمان شناختی رفتاری بهتر جواب می دهد و یکی با درمان روانکاوی.


گله‌ای بودن انسان بدین معنا است که افراد نقش اختیار و انتخاب خودشان را زیادتر و تاثیرپذیری خودشان از دیگران را کمتر از آن چیزی که واقعا هست تصور می کند. پس تاثیر اجتماعی روی ما خیلی بیشتر از آن چیزی است که ما فرض می کنیم.

وقتی این ایده شکل می‌گرفت اولش با  استاد راهنمای میلگرام سولومون آش بود و اون conformity رو مطرح کرده بود یعنی انسان ها تحت تاثیر جمع تعدادی هستند، یعنی وقتی ده نفر می گوید این درست است نفر یازدهم آن را قبول میکند. میلگرام مساله را در صورت obedience and authority مطرح کرد ، یعنی وقتی یک نفر آن بالا است که میگوید آن ده تای پایین هم آن را قبول می‌کنند. ولی هر دوی این‌ها طی این سی چهل سال تکامل پیدا کردند و گفتند که نه مسئله authority and conformity اونجوری که ما تصور می‌کنیم نیست. بیشتر وارد شدن به social or group identity است. مثل هویت دکتری که چیزی را به ذهن متبادر می کند، که مثلاً دکتر ها مهربان هستند و دزدی نمی کنند و باسواد هستند و غیره، آنها در نهایت گفتند که شما وقتی در این گروه های هویتی یا قالب ها وارد می شوید ، صفات شخصیتی شما بدون اینکه شما خودتان بخواهید شکل می گیرد.

بسیاری از رفتارهای ما توسط آن کلمه‌ای است که ما در self narration به خودمان نسبت میدهیم است.

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 200 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 23:32