تحلیل درخشش ابدی یک ذهن پاک/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

یک خانوم و آقایی با همدیگر در یک جایی آشنا می شوند و در یک جایی رابطه آن ها صمیمی تر می شود ولی خیلی زود رابطه آن ها مخدوش می شود. یکی از آنها به دنبال درمان می رود ، یکی دیگر از آنها وارد یک فضای درمانی تخیلی میشود که خوشبختانه یا متاسفانه چنین درمانی هم وجود ندارد کسی بخوابد و صبح که بلند می شود ذهن او مثلا اژ طریق کارواش تمیز شده باشند. بعد از اینکه از اون درمان بیرون می آید بارها و بارها همدیگر را در یک جایی میبینند، و دوباره به هم جذب میشوند، و این داستان مرتب تکرار می شود، یعنی همان تاریخ تکرار می شودی که فروید اسمش را repetition compulsion جبر تکرار گذاشته است.

طبیعتاً مثل این داستان که یک داستان تخیلی است آدمها یک رابطه را فراموش نمیکنند به صورتی که مغز کل رابطه را پاک کند، و بعد یک بار یا دو بار یا پنج بار با همان آدم آشنا بشوند و دوباره به همان نقطه برسند بلکه آدم هایی که مشابه هم هستند مرتب جذب هم می‌شوند و این سناریو مرتب تکرار می‌گردد. و فروید اسم آن را جبر تکرار گذاشته است. گویا ما در یک چهارچوب جبرآمیزی زندگی می کنیم، که یکسری از اشتباهات را بارها و بارها تکرار می کنیم، و حتی آگاه شدن به اینکه این کار اشتباه بود منجر به این نمی شود که دوباره آن اشتباه را تکرار نکنیم.

بخش زیادی از مردم وقتی یک رابطه به هم میخورد سپس وارد یک رابطه دیگر می‌شوند پیش از آنکه یک بازنگری بکنند رابطه قبلی خود را و اینکه چه تاریخچه ای داشت و چرا شروع شد و نقاط آسیب پذیر من در این رابطه چه بود کجاها اشتباه کردم، و بعد وارد یک رابطه بعد بشوم،

همانطور که هرچقدر ما گرسنه تر باشیم کیفیت غذا کمتر برای ما مهم می شود، وقتی که ما یک فقدان ارتباطی هم داریم، یا رابطه از هم گسیخته شده و ما تنها شده ایم، آنقدر این گرسنگی نوازش به ما فشار می آورد، که گاهی در اولین فرصتی که برای داشتن یک رابطه پیدا می کنیم و وارد رابطه بعدی می شویم و این روزها هم که مد شده که در گروه های اجتماعی امروز این رابطه را قطع میکنند و سه ساعت بعد رابطه با یک نفر دیگر که جدید است روی صفحه می آید در این سه ساعت کلی هم عکس یادگاری با این فرد جدید دارد.
یعنی یک ساعت و نیم فرصت آشنایی بوده و در یک ساعت و نیم بعدی هم با هم عکس گرفته اند.
گرسنگی نوازش اریک برن دو جنبه دارد جسمانی و روانی، گرسنگی جسمانی نوازش، گرسنگی محرک است ما در واقع در جایی که آدمی نباشد با ما حرف بزند و کسی را نبینی و صدایش را نشنویم، لمسمون نکنه حالمان بد میشود، و از لحاظ جسمانی ما ضعیف می شویم. پژوهش های زیادی در حوزه پزشکی این را به اثبات رساندند. این افراد معمولاً بیماریهایی که مخصوصا مربوط به سیستم ایمنی بدن است را پیدا می کند، همچنین بیماری های قلب و عروق و بیماری های سرطانی.

وجه دیگر گرسنگی شناختی است است یعنی اینکه ما نیاز داریم که ما را بشناسند، گرسنگی اینکه مارو به عنوان کسی که قابل احترام است بشناسند. یعنی بگویند ما دوست داریم و حواسمان به تو است. کار جالبی انجام دادی یا آفرین مرحبا چه خوب صحبت کردی یا چه لباس قشنگی تنت کردی و اینها همه نشان دهنده این است که دیده بشویم و شناخته بشویم و با نگاه مثبت ارزیابی بشویم.

اریک برن بعد از گرسنگی غذا و نوازش گرسنگی ساختار را معرفی می کند، یعنی ما انسان ها نیاز داریم که در یک چارچوب یا ساختار جهان را قابل پیش بینی و قابل تشخیص بکنیم، وقتی که در وضعیت فعلی به سر می‌بریم و نمی‌دانیم اینجا چه خبر است و نمی دانیم اوضاع چه طرف پیش می رود، حال بدی پیدا می کنیم و مضطرب می شویم، آنقدر رسیدن به این ساختار و این نیاز برای ما شدید است تا وقتی یک ساختار مبتنی بر اطلاعات پیدا نمی کنیم حتی شبه ساختارها را ترجیح می دهیم، یعنی من ترجیح میدم شما به دروغ به من بگویید که این جهان را من میشناسم و از کجا آمده ایم و به کجا میرویم و معنای این جان کجاست و بعد از مرگ چه خبر است با وجودی که می دانم شما بیشتر از من تجربه ندارید به قول حکیم خیام

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده‌ای کو که به ما گوید

می بینم که شما هم مثل من هستین و به اون دنیا نرفته و بر نگشته‌اید ولی با وجود این ماجرا آنقدر گرسنگی ساختار به من فشار می آورد و برایم سخت می شود که ندانم چه خبر است، و من اینجا دارم چه کار می کنم، همین که شما یک داستان جذاب را برای من تعریف کنید اینجوری جهان آفریده شد و بدین ترتیب پیش می رود، من آن را باور می کنم بدون اینکه حرف شما را به چالش بکشم. بنابراین همانطور که گرسنگی نوازش باعث می شود که ما از ترس بی رابطه بودن رابطه های مخرب و آسیب‌رسان را انتخاب بکنیم، همینطور هم گرسنگی ساختار باعث می شود که ما خیلی وقت ها قصه‌های ابلهانه ای را باور بکنیم، و به عنوان حقایق ازلی و ابدی جهان هستی از ترس اینکه این ندانم ما را مثل یک خلا به ما آسیب نرساند و ما را اذیت نکند بپذیریم.

هر جامعه ای از خانواده گرفته تا یک کشور شرایطی را می گذارد تا به فرد نوازش بدهد، که راجرز به آن conditions of worthشرط ارزشمندی می‌گوید. مثلاً تو باید پسر درسخوان من باشی یا تو باید دخترمو دبه من باشی یا تو باید جلوی پدربزرگ مادربزرگ پاتو دراز نکنی یا دست تو دماغت نکنی یعنی از بچگی برای ما کلی شرایط گذاشته اند اگر این شرایط برآورده بشود تو پسر یا دختر خوبی هستی و اگر برآورده نشود تو بدی و این بد بودن حال ما را بد می کند، و این تو خوبی چیزی است که ما به آن احتیاج داریم، در نتیجه ما به سرعت آن شرایط را وارد زندگی خودمان میکنیم سعی می‌کنیم با آن شرایط و قواعد همانند سازی پیدا بکنیم. این شرایط اینگونه است که تو خوبی اگر... یاتوبدی مگر... اینها شرایط ارزشمندی هستند و اینها باید ها و نباید های زندگی ما می شوند، دستورات و مناهی زندگی ما می‌شود، که در تحلیل رفتار متقابل به آنها drivers یا سوق دهنده injunction یا مناهی یاباز دارنده‌ها میگویند.  اوامری مثل کامل باش یا دیگران را خشنود کن، یا قوی باش یا سخت کوش باش یا عجله کن وقتی در زندگی ما این قواعد شرط ارزشمندی می شود و ما با اینها همانندسازی پیدا میکنیم.
و خودمان را با اینها تعریف میکنیم بعدا هر چند که شرایط زندگی عوض شود و این پدر و مادر که به ما این قاعده ها را دادند دیگر نیستند ، اینها به عنوان الگو های اولیه در زندگی ما باز تکرار می شود. در نتیجه این بایدها و نبایدها خیلی در زندگی اینجا و اکنون ما دردسر ایجاد می کند مثلا پیام اینکه ترس نداشته باش یا گریه نکن یا قوی باش یا زود باش یا فکر نکن یا هیچ کاری نکن یا کامل باش یا وجود نداشته باش مثل بچه های ناخواسته چهارم یا پنجم آقایی که جیم کری نقش اش را بازی می کرد یعنی چون در واقع پیام نباش و دیده شو را دریافت کرده بود.

برای فهم اینکه چرا این آدم یک درون گرایی افراطی یا شخصیت اجتنابی دارد ، می توانیم بفهمیم که این آدم پیام نباش یا دیده نشود را دریافت کرده است، وقتی در فرایند تخیلی به کودک خودش باز می گردد می بینید که مادرش خیلی کار دارد و این پسر خوب زیر میز بازی می کند، برای این که اگر توی دست و پا نباشد،مزاحم مادرش نمیشود. لذا در مابقی زندگی بر اساس این پیام نباش و دیده نشد ، تبدیل به یک شخصیت اجتنابی و با درون‌گرایی افراطی تبدیل می شود، از آن ور قضیه پیام نباش باعث می شود وقتی این آدم استرس پیدا می کند.

در نتیجه او اقدام به هیچ عملی نمی کند، و همیشه منتظر است که دیگران بیایند کارها را انجام بدهند و اگر رمان آبلوموف ایوان گنچاروف را خوانده باشید آبلاووف یک پیام dont داشت، همیشه در رختخواب بود و همیشه صحبت از این می کرد که ای کاش یکی برود و به مزارع سر بزند، ای کاش یکی برود و فلانی بگوید که برای ما فلان چیز را بخرد و بفرستند، یعنی تمام زندگی اش ای کاش هایی بود که همه اینها از دستش بر می آمد اما هیچ کدام را انجام نمی داد، همش دیگری باید می‌آمد ختخوابش را مرتب می‌کرد، یا به مزرعه آنها سر می زد و این آدم پیام هیچ کاری نکن را در زندگی دریافت کرده بود، معمولاً در شرایط استرس بیشتر فعال می شوند ،از طرفی وقتی این آدم در زندگی استرس پیدا می‌کند، مغز فرد پیام اتوماتیسم را دریافت میکند، پیام نباشی که دریافت کرده است قوی‌تر می‌شود ، برخی اوقات ما عادت های رفتاری داریم مثلا همیشه یک پایمان را روی پای دیگر می‌اندازیم و برخی اوقات دیگر ما عادت های شناختی داریم، یعنی عادت داریم که این گونه فکر بکنیم، این عادت های شناختی یا طرحواره در شرایط استرس بیشتر فعال میشوند.

مثلاً می بینید که جوئل وقتی که در شرایط استرس قرار می گیرد یک خودکشی نمایشی انجام میدهد، که فعال شدن پیام همین نباش است، پیام دیگر این بود که احساساتی نباش ، برای همین دوستانش یک بچه کبوتر به او دادند که او با چکش آن را بکشد، و طبیعتاً برای هر آدمی که احساسات داشته باشد این کار دشوار است ، این جا نشان می دهد که تمام پیام های کودکی را لزوماً خانواده به ما ندادند، برخی پیام ها را ما از فشار گروه همسالان یا از مدرسه گرفته ایم یا از توی برنامه های تلویزیونی یا کارتون ها یا جمع های دوستانه، در اینجا دوستان جوئل به او می‌گفتند که احساساتی نباش زیرا احساساتی بودن کار دخترانه‌ای است جوئل آدمی بود که اصلاً احساسات خود را بروز نمی داد و دوست دخترش به اون گفت که چرا حرف نمیزنی، وقتی در استرس قرار می گرفت با احساسات قطع رابطه می کرد.
آدم هایی که این باید یا نباید ها را دارند، پیش نویس زندگی آنها فقدان عشق و احساس است. این فقدان یک طرحواره است که تحت تأثیر یک سری از پیام ها فرد یاد گرفته است که صمیمی نشود و نزدیک نشود.
دوست دختر جوئل یک پیامی را دریافت کرده بود که شرط ارزشمندی تو زیبا بودن و جذاب بودن تو است. به او می گفتن عروسکتو زشته و او در یک فرآیند جادوی عروسک خود را زیبا می کرده است و در واقع می خواسته خودش را خوشگل بکند.
این آدم وقتی بزرگ می شود مهمترین نیازش بر خلاف جوئل که نباش و دیده نشده است، دستور ذهنی‌اش این است که زیبا و جذاب باش و دیده بشو، شما می بینید این آدم یک برون گرایی افراطی دارد و رنگ های جیغ و منحصر به فردی به موهایش می زند تا دیده بشود و احساساتش را خیلی زیاد ابراز می کند حتی جایی که ابراز احساس ضرورتی ندارد، طنز جین برون گرایی افراطی که با تشخیص دی اس ام اختلال شخصیت نمایشی خواهد شد بیا جلو دیده بشو و تو قرار است با جذابیت‌های جسمانیت دیده بشوی، همین طور به نظر میرسید پیام فکر نکن هم در این شخصیت دیده می شود البته این را از روی این می فهمیم که او در شرایط استرس تکانشی عمل می‌کرد.

فکر نکرده عمل می کرد مثلاً در اولین آشنایی با این آقا ازش خواست که به خانه‌اش بیاید، بدون اینکه سنجش داشته باشد که آیآ این مرد امن است یا نیست . انگاری که اون مرد پیام بچه نباش داشت، ولی آن زن پیام معکوس داشت و اینکه بچه باش و بزرگ نشو، مثلاً احساساتش را بسیار خام کودکانه و ابتدایی ابراز می کرد،مثل اولین ملاقاتشان در قطار خیلی کودکانه نزدیک آمد و خیلی کودکانه قهر کرد تخیلی کودکانه عصبانی شد و دعوا کرد و قهر کرد، مثلاً مثل بچه ها می گفت به اسم من میخوای بخندی. اینها کسانی هستند که پیام بزرگ‌نشو را دریافت کردند.
خیلی از پدر مادر ها هستند که از بزرگ شدن بچه هایشان می ترسند، یکی پدر مادر هایی که باهم رابطه ای صمیمانه ندارند،معنای جای خالی یکی از آنها را ارتباط صمیمانه با کودک برای دیگری پر کرده . پیام بزرگ نشو و کودک باش را خیلی ها ممکن است به فرزندانشان داده باشند.

بچه هاشون با اینکه از حیث جسمانی کاملاً سالم هستند و از حیث هوشی کاملاً باهوش هستند در تمام زندگی وردل پدر و مادر می مانند، هی ورشکست میشه و هی پدرش باید کمکش کند، مرتب مشکلات عاطفی پیدا می کند و به خانه پدر مادرش برمیگردد، علتش این است که پیام بزرگ‌نشو به آنها داده شده است. مقاله ای در سایت من است، تحت عنوان والدینی که فرزندان خود را بیمار می کنند، تحلیلی روانکاوانه از زندگی مارسل پروست است، که مادرش پیام بزرگ نشو به او می داد.

بنابراین به نظر می رسید پیام بزرگ‌نشو به آقا داده شده بود لذا او هر نوع صمیمیت و هر نوع شوخی و هر نوع بازی برایش تابو بود. در استرس دختر بیشتر احساساتش را نشان می‌داد و بیشتر منطقی میشد.
برخی اوقات یک کودکی ممکن است در کودکی به خاطر احمق بودن یا ادای احمق را درآوردن تشویق شده باشد، بنابراین بچه یاد می‌گیرد که باید غلط و اشتباه حرف بزند. لذا شما می بینید برخی افراد رفتار احمقانه انجام میدهند تا جمع را بخندانند و مورد صحبت قرار بگیرند‌ . به تعبیر اریک برن . بازی زندگی این افراد این است که یک اردنگی به من بزن. پیامی که اینها گرفتن این است که فکر نکن و همرنگ جماعت باش. زورکی می گوید در جامعه ای که همه یک جور فکر می کنند هیچ کس فکر نمی کند فقط یک نفر فکر می‌کند. در نتیجه بعضی ها این پیام را میگیرند که همرنگ جماعت باش، این آدم هیچ وقت فکر نمی کند که ارزش ها و یا منافع من در کجا است.

حال سوال این است که وقتی بین دو نفر انقدر تفاوت دارد چرا آدم ها جذب یکدیگر می شوند؟ جواب این سوال را بهتر از اریک برن، یونگ داده است او می گوید در قاعده بازی اجتماعی به ما یاد داده می شود رفتاری که عرف یک اجتماع است را بازی بکنیم یکی از مشکلات روابط صمیمانه همین است که ما یک پرسونا یا ویترین، اجتماعی که با آنچه که سایه ما است خیلی متفاوت است. در نتیجه ما برخی اوقات وقتی یک نفر را میبینیم فقط ویترین او را میبینیم،و در واقع جذب ویترین او می شویم، وقتی با او صمیمی شویم یواش یواش از مهمانخانه می توانیم برویم به اتاق نشیمن و پستو و انباری و چیزهایی رو ببینیم که در بازی مأمور اجتماعی نمیدیم. سایه ما هر چی با یک نفر خصوصی تر میشویم خودش را به فرد مقابل بیشتر نشان می دهد برای اینکه ما وقتی خسته می شویم و سرکار بر می گردیم حالا دیگر تلاش ذهن خودآگاه عامدانه ما برای حفظ پرسونا کم می آورد وقتی خواب آلود هستیم یا وقتی خسته هستیم یا وقتی در استرس هستیم یا وقتی مست می کنی یا وقتی داروی خواب آور مصرف می کنیم وقتی مریض می شویم وقتی درد داریم یعنی هرچه بیشتر از لحاظ جسمی و روانی تحت فشار باشیم تنظیم وقتی ما با یک نفر صمیمی میشویم مرتب نزدیک‌تر شده و بیشتر سایه او را می بینیم
یکی از مشکلات روابط صمیمانه این است که وقتی ما در اولین نگاه یا ملاقات یک نفر را می بینیم فقط بخشی از او را می بینیم و به تعبیر فروید فقط نوک کوه یخ که از آب بیرون است را می بینیم و اگر آن برای ما جذاب است اصلاً به این معنی نیست که مابقی آن قله یخ هم برای ما جذاب باشد، به همین دلیل آدم ها قرار است که پیش از ازدواج نزد یک متخصص بروند،که با گرفتن تست های فرافکن کتاب یا این که فرد خسته باشد یا تحت فشار یا استرس باشد و سایه او بیرون بزند، آنها سایه افراد را به آنها نشان بدهند.و مثلاً به آنها بگویند گرچه پرسونای شما با هم همخوانی دارد اما سایه شما با هم همخوانی ندارد و به درد دیگر نمی خورید.

وقتی زندگی شهری ایجاد می شود روانشناسان و روانپزشکان و مشاورانی که متخصص هستند در این گفتمان که آدمها را غیر از گفتمانی که من چه کسی هستم و بتوانند تشخیص بدهند که این فرد چه کسی است یکی از ارکان ضروری زندگی شهری هستند، یکی از گفتمان های بعضی از نهادها در جامعه ما این است که می‌خواهند نهاد روانشناسی را بی ارزش بکنند. برای اینکه نهادهای تخصصی زندگی شهری مثل نهاد تخصصی روانشناسی و مشاوره رقبای نهادهای سنتی محسوب می شود ، لذا خیلی این را می شنوید که این روانشناسی غربی پایه‌گذاران فروید یهودی بود آدلر و فرانکل و مورنو وپرلز هم یهودی بودند.
ولی خوب در زندگی شهری که پدربزرگمان نیست که ما را راهنمایی کند واقعاً در اینجا نیاز هست که فردی با تخصص با انجام تست های فرافکن سایه آدم ها را به شما نشان بدهد. به هر حال یکی از مشکلاتی که وجود دارد این است که وقتی در جامعه ای آدما همدیگر را خوب نمی شناسند، با ویترین یا پرسونا با هم آشنا می‌شوند. بعد در قدم دوم تا چهارم یک دفعه احساس می‌کند که سرش کلاه رفته است، رابطه فرو می ریزد ولی رابطه بعدی هم در ویترین نور و رابطه بعد تر هم در ویترین نور قرار دارد.

تا آن جایی که می رسد به آنجا که میداند ولی کاری از دستش بر نمی آید، ، هر مردی یک ویژگی های زنانه دارد که جامعه با آن ها ویژگی های زنانه می گوید، مثلا وقتی می‌گویم پلیس شما یاد یک مرد می‌افتید در حالی که در اسپانیا آمار پلیس های مرد و زن باهم برابر است. یا وقتی می گوید منشی کلینیک به احتمال زیاد یک زن در ذهنتان می‌آید.

به هر حال جامعه ها با هم فرق می کنند در بعضی جوامع سکسیسم بیشتر است و بیشتر این تفاوت ها وجود داره، در بعضی جوامع فقط توالت ها مجزا هستند ‌. برخی ویژگی هایی که اگر مردان قرار بود داشته باشد به آنها متذکر داده می‌شد و آنها را نهی کردند آنها واپس زده می شدند و یونگ آنها می گفت آنیما به صورت برعکس آنیموس گفته می شود.
ما عاشق کسانی میشویم که آنیما یا آنیموس ما را در دنیای بیرون متجلی می‌کنند، بنابر این اگر به جوئل گفته شده باشه احساساتی بودن سفتی زنانه است اگر یک زن احساساتی را ببیند برایش جذابیت دارد.
در نتیجه بسیاری از ما عاشق آن ویژگی‌هایی میشویم که به ظاهر در ما وجود ندارد، ولی در عمق ما وجود دارد همان که حافظ می‌گوید:


سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد


این آقا یک آنیمای آلوده به سایه در فیلم داشت. یعنی از یک طرف احساساتی بودن کاری دخترانه بود و از یک طرف احساساتی بودن کاری بد بود. اون چیزی که به ما گفته می‌شود بد است در سایه ما ریخته می شود، در نتیجه مسئله این بود که از نظر این آقا کلمانتین هم جذاب بود و هم بد بود. جذاب بود به خاطر اینکه آنیمای او را نمایندگی می‌کرد، احساس، دیده شدن، کودک بودن ،بازیگوش بودن، شاد بودن، حرف زدن ،جیغ زدن ، اما بد هم بود چون این کارها علاوه بر دخترانه بودن بد هم هستند.
در کلمانتین آنیموس آلوده به سایه وجود داشت ، این آقا برای اوجذاب بود چون فکر می کرد، حرف هایی برای نگفتن داشت، اما چون به او گفته بودند که فکر کردن چیز خوبی نیست و دیده نشدن چیز خوبی نیست این آقا سایه او هم است.
به هر حال این آدما مسئلهشون است که نه می توانند دوری هم را تحمل کنند و نه می توانند با هم باشند. چون نماینده آنیما و آنیموس من هستی وقتی کنار منی خیلی بهت نیاز دارم چون این بخش هستی از من کنده و مثله شده است، برخلاف مهر و کینه و نفرت، در عشق این دو ویژگی زیاد است یعنی حداکثر جاذبه و حداکثر دافعه در یک رابطه وجود دارد، یعنی این رابطه کات میشه و دوباره به هم برمیگردند و مجدداً کات میشه و باز به هم برمیگردند و آخر و یا کات می شود و با کسی شبیه به او رابطه شروع می شود.
طور فرآیند درمانی در اینجا اتفاق افتاد یکی اون فرایند علمی تخیلی که ما می‌توانیم یک تیکه از بخش مغزتون رو خاموش کنیم که انگار هیچ وقت آن را ندیده ای، که هیچ وقت دلتنگ او نشویی و هیچ وقت ولع دیدن او را نداشته باشی. درمان معطوف به فراموش کردن.


درمان دیگر همه این بود که تو نه تنها باید آن را به یاد بیاوری حتی برای اینکه رابطه با اون رو بفهمی باید خیلی چیز های دیگر به یاد بیاوری،

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

خیلی وقت ها بوده در کلاسی که من راجع به هیپنوتیزم حرف میزدم یا هیپنوتیزم میکردم خیلی آدم ها می آمدند و می گفتند آیا هیپنوتبزم می شود چیزی را فراموش کنیم؟ و اساسا در روان درمانگری ما می گوییم فراموش کردن به نفع شما نیست، فراموش کردن باعث می شود که ما یک خطا را بارها و بارها تکرار کنیم، لذا زخم اشتباهات ما منجر به پختگی ما خواهد شد، ‌ پس از درمان دوم این بود که هرچه تو بیشتر به یاد بیاوری و لایه های پایین را بیشتر بشناسی و خودت را بهتر درک کنی شما را از بسیاری از جبر ها خلاص می کند، اگر یک ملت اشتباهاتش را به شکل منظم تکرار می کند علتش این است که این ملت تاریخ نمی خواند.


اگر یک آدمی بارها و بارها یک اشتباه را تکرار میکند برای اینکه این آدم به شکل نهادینه و منظم نمینشیند سناریو زندگی خود را بازنویسی کند. ما نیاز به یک روانشناس داریم که جدا از این که زخم های زندگی ما را مرور می کند الگوهای این زخم ها را در بیاوریم مثل همین الگوی یک اردنگی به من بزن ‌. یا الگوی فکر‌نکن یا الگوی بپر تو ماجرا یا الگوی اعتماد کن، اینها الگوهایی هستند که ما باید آنها را از درون قصه ها دربیاوریم، لذا آدمی که تاریخ بخواند و زندگی خود را به شکل نمادین مرور کند و الگوهای زندگی خود را در بیاورد احتمال اشتباهاتش کم میشود.
این فیلم به نفع درمان روانکارنه بود که ما نیاز داریم زندگی مان را به شکل نهادینه مرور بکنیم. وقتی در درمان تخیلی مشغول این بودند که یک چیزهایی را از ذهن این آدم پاک بکنند، این آدم شروع به مقاومت کردن کرد، گویا یک کسی در درونش تصمیم گرفته بود که نمیخواد این اطلاعات پاک بشود ‌ در اینجا به بحث فلسفه ذهن یا اپیستمولوژی میرسیم. در بحث شناخت شناسی دو سنت فلسفی وجود دارد رشنالیسم و اصالت تجربه.

پیروان اصالت تجربه معتقدند تو چیزی نیستی غیر از تجربه هایی که داشتی و چیزهایی که یاد گرفتی اما رشنالیست با اعتقاد به خرد پیشینی دارند اگر به آن دسترسی پیدا کنیم این ندای درون یا این قطب نمای درون می تواند به ما در تلاطمات زندگی کمک بکند که حق را از باطل تفکیک بکنیم.

با چون از دیدگاه روانکاو ها به خصوص روانکاوی یونگی این خرد ناب پیشینی و ازلی در خواب هایمان رخ نمایی می کند، و نقاب از چهره بر می دارد، لذا به نظر میرسه که این فیلم راجع به چنین چیزی هم می خواست نظر بدهد، که اگر ما این صدای درونی خودمان را پیدا بکنیم، آن وقت وقتی درمان یا تربیت غلطی قرار است در ما صورت بگیرد یا در جامعه ای اشتباه باشیم می توانیم در عمق خواب های خودمان
یک صدای درونی به کمک مان می آید که می گفت فلان چیز را پاک نکن.
از نظر روانکاوی اگر این خرد ناب پیشینی وجود نداشته باشد چه کسی می تواند تعیین کند که بیماری کجاست و یا سلامت کجاست،
آیا درمانگران تحت تاثیر عرف اجتماعی نیستند و اگر عرف یک اجتماع بیمار باشد آیا درمانگران خارج از این اجتماع رشد پیدا کردند.
میشل فوکو و توماس ساز که به این میگوید درمانی اعتراض دارند صحبت شان در این است که بسیاری از بیماریهای ما ناشی از بیمار بودن اجتماع ما است و درمانگران هم که از جایی خارج از این اجتماع نیامده‌اند و در نتیجه اگر ما به یک خرد پیشینی دسترسی نداشته باشیم آن وقت اگر بیماری های ما ناشی از از بیماری های فرهنگی ما باشد، درمانگران هم به همان بیماریها مبتلا هستند بنابراین نه سنجه خوبی هستند برای تشخیص بیمار بودن یک فرد و نه می توانند به درمان ما کمک کنند.
مارکس می‌گوید مذهب روح جهان بی‌روح و افیون توده هاست که به نظر من می تواند درباره عشق هم صدق کند، عشق هم ضمن این که روح یک جهان بی روح است و گرمایی است بر روی دریاچه یخ زده ای در زمستان مونتاک و بیم موج اما در عین حال می تواند افیون هم باشد و ما در آن افیون چنان غرق بشویم که واقع بینی خود را از دست بدهیم به یک آدمی را که نمیشناسیم فکر کنیم که خیلی خوب می شناسیم . میشه گفت عشق یک مذهب شخصی است و مذهب یک عشق جمعی است.

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 245 تاريخ : چهارشنبه 3 ارديبهشت 1399 ساعت: 12:08