تحلیل فیلم persona/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

پرسونا واژه ابداع یونگ از تئاتر یونان باستان است. نقاب هایی که هنرپیشه ها به صورت میزدند اسمش پرسونا بود. پرسونا تعریف اجتماعی است که ما از خودمان داریم چیزی که ما خودمان را به اجتماع نشان می دهیم. معنای واژه یونگ از پرسونا فریب دادن دیگران نبود. پرسونا فریبی است که خود ما هم آن را می خوریم. پرسونا داشتن مهم نیست ، مهم این است که من چقدر پرسونای خودم باشم و هیچ چیزی غیر از پرسونا نباشم.

هویت

مرحله اجتماعی شدن از بحران نوجوانی آغاز می شود، ما شروع میکنیم که هویت اجتماعی پیدا کنیم و تعریف اجتماعی از خودم که می خواهم به دنیا ارائه بدهم. نوجوانان وقتی به این سن می رسند وارد بحران هویت می شوند. یکی از دلایل این بحران این است که آنها می‌خواهند خودشان را تعریف کنند. چون تا قبل از این که آنها خودشان را با پدر و مادر تعریف می کردند. اما وقتی آرام آرام به مدرسه و جامعه می روند، می بیند که همه جا نمی توانند خود را با پدر و مادر تعریف کنند. یعنی در مدرسه کسی پدر یک فرد را نمی شناسد همه می‌خواهند خود فرد را بشناسند. یکی از نشانه‌های این بحران این است که شروع می‌کنیم با والدین و الگوهای آن ها و باید و نباید های آن ها مخالفت میکنند و لجبازی می کنند برای اینکه می‌خواهند به آنها صحبت بکنند که من یک کسی هستم که از زیر مجموعه شما هستم،و این بحران زمانی رد میشود که ما بپذیریم و به جای یک خانواده کوچک، امر و نهی های یک خانواده بزرگ تر مثل جامعه ‌را بپذیریم، آن وقت ما اجتماعی می شویم ، آدمی که هویت پیدا می‌کند و هویتی که انعکاس از قراردادهای بازی اجتماعی است. اگر قرار داد اجتماع این باشد که مرد نباید گریه کند آن وقت من در هویت خودم این را می گذارم که نباید گریه کنم، آلکسی تایمی یعنی من نمی توانم احساسهای خودم را بشناسم، دیگران میگویند بغض کردی و من میگم این طور نیست، دیگران میگویند صدات لرزید. می‌گویم من سرما خوردم که صدام لرزید، بعد از مدتی که ما برای دیگران نقش بازی می‌کنیم آنقدر این نقش درونی می شود که بعد از مدتی جامعه به ما میگوید تو این هستی و ما انعکاس جامعه می شویم که به ما میگوید تو این هستی.، اما آرام‌آرام به ما می‌گوید که شما باید این باشی، ولی بعد از مدتی من یادم می روم که باید چه کسی باشم و من می گویم من این هستم مثل یک هنرپیشه که بعد از مدتی که نقش مالک اشتر را بازی می کند تون صدایش و حرکاتش و سبک رندگیش مثل مالک اشتر می شود ، چون بعد از مدتی دیگر خودش باورش می شود که آن نقش است. شدن به بهای این انجام می‌شود که ما به تعبیر اریک برن کودک مطیع بشویم و از قوانین اجتماعی اطاعت بکنیم و اجتماعی هم به ما پاداش می دهد ، یعنی ما را قبول میکند و احساس تعلق می کنیم و به ما جامعه نوازش می دهد.


بعضی از آدم‌ها ممکن است در پذیرش این هویت ناتوان باشند. که به آنها شخصیت ضد اجتماعی می گویند. اینها کسانی هستند که می توانند تا آخر عمر جذب اجتماع نشوند و به صورت بزهکار یا رانده شده در زندانها یا بیمارستانهای روانی نگهداری می‌شوند زیرا قواعد بازی اجتماعی را نمی‌توانند را بپذیرند.


یک سری از آدمها هم هستند که نمی توانند تصمیم بگیرند با کدوم اجتماع هماهند سازی کنند , چون اجتماع لایه‌های مختلفی دارند،یکی از مسائل در دوران نوجوانی این است که جامعه مرجع من کجاست‌ ،نتیجه کار این می‌شود که هم آن را از دست می‌دهند و هم این را ، که تا آخر عمر نوجوان ابدی میمانند، و در روانپزشکی با ها شخصیت ناپایدار میگویند.


اما یک گروه از آدمها هستند که می‌توانند تصمیم بگیرند جامعه مرجع آنها کجاست، و من می خواهم از کدام جامعه مرجع نوازش بگیرم و متعلق به کجا هستم و دوم اینکه می توانم این انضباط و کنترل جوامع مرجع را بپذیرند، اینهاآدمهای اجتماعی شده هستند که میشود، که بتوانند قوانین جامعه مرجع را بپذیرند. و اینها آدمهای اجتماعی شده می شود در واقع با تعریف اجتماعی از نرمالیته کسی که عرفی زندگی میکنند در واقع به اینها آدم‌های سالم بگوییم.

.
اما برخی اوقات بهای درآمدن از این بحران نوجوانی این است که ما با یک جامعه مرجع همانند سازی کنیم. یعنی ما شبیه کسی دیگر میشویم کسی که role model باشد. جامعه مرجع است. مثلاً رسانه ها اگر مرتب فیلم کاراته برای ما پخش کند رل مدل ما بروسلی میشود. اگر مرتب فیلم های عاشقانه‌ها برای ما پخش کند رل مدل ما مثلاً میشود فرزان دلجو. آن وقت با آنها همانندسازی می‌کنیم بعد در جامعه مرجع کوچک یک نفر پدربزرگش، یا در یک جامعه مرجع یک نفر رل مدل هنرپیشه های سینما می شوند، به هر حال من به بهای یک نفر که شناخته شده هویت پیدا می کنم و از بحران نوجوانی بیرون می آیم. ،بهای این هویت این است که بخش هایی از خودم را سرکوب و بخش هایی که در من نیست را ادایش را در بیاورم، اجتماعی شدن به بهای این استاندارد شدن به ما پاداش می دهد که ما یک آدم وصله مثل شده بشویم، مثلا با پوشیدن کفش پاشنه بلند قدم را به حدی استاندارد برسانم تا همچنان به من پاداش بدهند.

اجتماعی شدن از یک حیث موفقیت است و از یک حیث بهای سنگین برای من دارد، اون بهای سنگین این است که من بخشی از خودم را نبینم و به قول یونگ یکی از این بخش ها concert sexual است معنی بخشی از جنس مخالف است که جامعه می گوید من نباید آن را در تو ببینم.، آنیما حالتهای زنانه ای است که در یک مرد به صورت ولی ناخودآگاه وجود دارد و آنیموس حالت های مردانه ای است که در زنان به صورت ناخودآگاه وجود دارد. مثلاً در جامعه ای که گفته شده مرد که گریه نمیکنه یا بزک نمیکنه من اینها رو پس زدم یا سرکوب کرده‌ام ، آنیمای من می شوند و در نتیجه من وقتی آنها را در یک زن میبینم، برای من جذاب است چون انگار تصور می کنم که بخشی از من دست این زن است، همه آنچنان به او عشق و تمایل پیدا می کنم که گویا او بخشی از جان من است،و من بخشی از خودم را که گم کرده بودم در او پیدا می کنم،
بسیاری از عشق در دوره بالاها به خاطر آن چیزی است که در خودمان سرکوب کرده ایم و در دیگری مشاهده می کنیم، چیز های دیگری که در خودمان سرکوب میکنیم، مسائل غیر اخلاقی هستند که مثلاً جامعه به ما گفته است که حسود نباش، بعد از یک مدتی حسادت نقطه کور و من میشود و هرکسی من را می‌بیند می‌تواند این حسادت را در من تشخیص بدهد اما خود من نمی توانم. علت اینکه نمیتوانم ترس یا حسادت را در خودم ببینم این است که اینها جزو سایه های من هستند. در این حالت من اتفاقاً به آدمهای ترسو آلرژی دارم، یعنی وقتی آدم های ترسو را می بینم ، حالت انزجار به من دست می دهد،. دشمن در واقع همان کسی می‌شود که من در درون خودم دارم اما دارم آن را سرکوب می کنم. از همون کسی که من آن را جان صدا می‌کنم بخشی از من را تداعی می‌کند، هم اون کسی که من آن را دشمن صدا میزنم ،بخشی از من را تداعی می کند، اما بخش هایی از من هستند که خودم دیگر آنها را نمی شناسم.

یونگ اعتقاد دارد که ما یک بخش اسپریچوال یا معنوی یا روحانی هم داریم که اسمش را self میگذارد یا خویشتن حقیقی . اگر شما ماتریالیست باشید مجبور نیستید نظریه یونگ را در این‌باره قبول کنید. ولی اگر یونگی باشید قبول می‌کنید که ما یک بخش معنوی یا self هم داریم اما جامعه به ما یاد می دهد که به این توجه نکنیم،از دیدگاه یونگی زمانی که ما اجتماعی می‌شویم و زبان نماد اجتماعی شدن است با آن بخش معنوی خودمان هم قطع ارتباط میکنیم. یعنی ما دیگر نمی توانیم با گربه ها و حیوانات حرف بزنیم با صدای فرشته خود را هم نمی شناسیم لذا صدای کودک الهی که در زمان کودکی آن را می شنیدیم با او قطع ارتباط میکنیم. بنابراین اجتماعی شدن یک بها دارد که ما پرسونا پیدا می کنیم که جامعه ما را با آن می شناسد، اما یک موجود وصله مثله شده که ما با این بخش‌ها ارتباطمان را قطع می‌کنیم، و انچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد،، یا آن چیزی را در دیگران می بینیم خوشمان می آید که می‌بینیم و می گوییم جان یا بدمان می آید و می احساس انزجار می کنیم. و آگاه نیستیم که این یک چیزی در درون خودمان است که ما آن را در بیرون می‌بینیم.


البته بعضی از یونگی های افراطی می گویند شما از هر چیزی که بدتون بیاید در درون تان وجود دارد ولی من این را قبول ندارم، مثلاً اگر من از سوسک بدم می آید دلیلی نمی شود که من در درون خودم سوسک دارم، بخشی از چیزهایی که ما به دشمن نسبت می‌دهیم در درون خودمان است. پس یک بخش هایی از توصیف من از دشمن من هم می تواند درست باشد. تا زمانی که من نیاز به نوازش دارم در بازی اجتماعی شدن میمانم، یعنی قواعد اجتماعی را رعایت می کنم تا اجتماع به من نوازش و پاداش بدهد. یک جایی است که بانک نوازش من پر می‌شود، اونجا مشکل بحران معنا یا بحران وجودی یا بحران میانسالی برای من به وجود می آید.

بحران میانسالی و معنا
بعضی از آدم‌ها اصلاً توانایی اجتماعی شدن ندارند و dissocialised میمانند. لذا برخی از آدمها پشت سد بحران نوجوانی تا آخر عمر می مانند و برخی از آدمها نوجوان ابدی یا شخصیت ناپایدار هستند و همینطور دارند دور آن دیوار می چرخند. برخی افراد هم تا آخر عمر حساب بانک نوازشیشون باید پر بشود، یعنی همچنان نقش اجتماعی را بازی می کنند تا جامعه به آنها نوازش بدهد. به این‌ها شخصیت های وابسته گفته می شود. اینها هیچ وقت عصیان نمی کنند و هیچ وقت در جستجوی بخش گمشده خودشان در نمی آیند مگر اینکه در جامعه به دنبال خود گشتن مد بشود، آنگاه بیشتر این حرف رو شما از شخصیت‌های وابسته می شنوید. برخی آدمها وقتی اجتماعی می شوند انگار دردی در آنها ایجاد می شود یعنی درد اون قسمت هایی در درون خودشون که آنها آن را فراموش یا گم کرده اند. سنگینی کوله بار وصله شده که روی دوش خود گذاشته و مرتب به آن عمل می کنند اسم این را به بحران میانسالی یا بحران معنا یا بحران وجودی می گذارند.. معمولاً این حالت بین ۳۶ تا ۴۲ رخ می دهد اما می تواند خارج از این سنین هم باشد.

اینجاست که از نظر یونگ چیزی آغاز می‌شود که به آن مسیر تفرد می‌گویند. تفرد یعنی من یک آدم منحصربه‌فرد هستم جدا از اینکه پدر هستم، جدا از اینکه روانپزشکم، جدا از اینکه زابلیم، و غیره یک هویتی در من هست که این به زبان نمی آید چون ما هیچ وقت کلمه برای تجربیات منحصربه‌فرد خودمان نداریم، وقتی داستان من منحصر به فرد است یعنی:


من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

زبان یک قرارداد بین فردی زمانی اتفاق می‌افتد که آدم ها سر یک چیز هایی با هم توافق دارند، یک امر جمعی است ، بنابراین اینجاست که من منحصر به فرد هستم زمانی که یک بخشی در من هست که نمی توانم آن را به زبان با شما بگویم. پس اساساً وقتی که من در بحران میانسالی قرار می‌گیرم یکی از حالت هایی که برای من پیش می آید تنهایی وجودی برای من می آید، تنهایی وجودی یعنی من در میان جمع و دلم جای دیگریست، من در جمع هستم ولی احساس تنهایی می کنم، همه آدمها من را می بیند ولی یک بخشی من را آن ها نمی توانند ببینند، و من هم نمی توانم این تجربه خود را با آنها به اشتراک بگذارم، چون اساساً یک تجربه کاملاً فردی است، پس برای عبور از بحران وجودی یا بحران معنا یکی از آن چیزهایی لازم است ، این است که بتوانم تنهایی را تحمل کنم و با خودم خلوت کنم. و با صدایی که با زبان در نمی‌آید با خودم حرف بزنم. کاری که خود یونگ از ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۷ به مدت ۵ سال این کار را انجام میداد و مرتب حالت های خود را با رنگ روی بوم می کشید، ، حالتهایی که اثر هنری محسوب نمی شدند اما او می خواست آنها را روی بوم بکشد که از بیرون بتواند به آنها نگاه کند و مجموعه آنها در کتاب و قرمز یونگ وجود دارد. یا ساعت ها با ماسه های کنار دریاچه بازی می کرد و حجم هایی می ساخت و سعی می کرد در این حجم ها حسی که در درونش است و نمی‌تواند آن را به مردم منتقل کند بازنمایی نماید. به حجم های خودش نگاه کند تا ببیند درونش چه اتفاقاتی در حال وقوع است. یا آواهایی که سر می دهم تا بتوانم با این آواها صدای درونم را برای خودم قابل شنیدن بکنم.


اینها تمریناتی است که برای عبور از بحران میانسالی لازم است بتوانیم انجام بدهیم تا بتوانیم با خودی که قابل انتقال نیست ارتباط برقرار کرده و حرف بزنیم، به هرحال این سفر قرار است آن بخش فردی من را در بیاورد. سیاوش قمیشی می‌گوید:
ای بازیگر بازی نکن ما هممون بازیگریم
صبحها که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می‌زنیم


بنابراین همه ما نقشی داریم بازی می‌کنیم یک گریمی روی صورت خود داریم. یک زن یعنی کسی که سالها خوب نمایش بازی میکرده یک لحظه وسط نمایش می ایستد با اینکه حتی اندازه کافی نوازش دریافت کرده است.به شهرت و افتخار هم رسیده است، بعد شروع میکنه به قه قه خندیدن و میگه هر کار می کردم نمی توانستم جلوی خنده خود را بگیریم. یعنی خودش انگار به نوعی برای اولین بار متوجه میشه که چه بازی مسخره ای است و چقدر fake است.


گام اول برای اجتماعی شدن زبانمندشدن است، یعنی ما برای اینکه با آدم ها ارتباط برقرار کنیم یکی از قواعد اجتماع این است که با زبان آنها ارتباط برقرار کنیم،
هر وقت شما با یک نفر به زبان , او حرف میزنید خودمونی می شوید. یا پذیرفته می شوید یا وقتی که وارد یک بازی می شوید اگر ندانید چت کردن یا نسخه کردن چه است شما را به بازی خودشان را نمی دهند زیرا باید بازی آنها را بلد باشید. درنتیجه زبان گام اول برای اجتماعی شدن است، اما ما زبان خصوصی نداریم، حداقل زبان باید بین دونفر حادث شود و دو نفر آن را درونی کنند تا آن زبان بشود.

این زن بعد از اون نمایش شروع به سکوت می کند همانطور که در ذنبودیسم یا هیپاسانا و در بسیاری از مناسک و آیین‌های معطوف به پیدا کردن من معنوی داریم، سکوت یک آیینی است یا مناسکی است که راهی است تا من خود غیر اجتماعی خودم را کشف کنم، و با زبان غیر منحصر خودم شروع به حرف زدن با دیگران بکنم.

سوال اساسی که در اینجا پیش می‌آید که این فرض یونگ و یونگی ها و در کل معنوی ها اینست که اگر یونگ گفته من یک من معنوی دارم، یا کودک الهی دارم یا من ملکوتی دارم، که حالا وقتی من دچار بحران میانسالی می شوم،حالا من تا حدودی باید از اجتماعی شدن خودم بگذرم و تنهایی را تا حدودی تحمل کنم، بتوانم آن و حی شخصی راتا حدودی دریافت ، آیا واقعاً چنین چیزی وجود دارد؟

ماتریالیست ها هم ادعا داشتند که چنین چیزی وجود ندارد، و آن را در نفی وجود فرا فردی و خارج حسی ما بکار بردند. بنابراین یک گفتمانی است که نه قابل رد است و نه قابل اثبات. مگر اینکه ما تصمیم بگیریم که در این حوزه جزو متریالیستها باشم و یا جزو معنوی ها.


دیدگاه یونگ در این زمینه خیلی شبیه پروتستانیسم اسلامی دکتر سروش است چون را تحت عنوان بسط تجربه نبوی وارد فرهنگ ما کرده است. دکتر سروش متخصص غدد است که همه ما باید در یک سن و سالی مثل چهل سالگی که پیامبران مبعوث می شدند همه ما باید در یک سن و سالی مبعوث بشویم و صدای روح القدوس خودمان را بشنویم. آن وقت است که از دین جمعی شریعیت خارج می‌شویم هر کدام از ما باید دین فردی یا طریقیت خودش باید پیدا بکنه.

این گفتمان را نه ماتریالیستها و نه مذهبی ها می پذیرند چون متریالیستها حاضر نیستند من روحانی را بپذیرند و مذهبی ها هم حاضر نیستند از دین جمعی خارج شون، در نتیجه  امثال دکتر سروش در ایران و یونگ در اروپا چوب دو سر فلان گفته می شود.
رشنالیست و امپریسیست

اینجا صحبت از این می‌شود که آیا ما جوهر و عرض داریم یا خود عمیق‌تری داریم که به دنبال آن باشیم؟ پرستار فیلم آلما چنبن چیزی رو به فردی که وارد مناسک سکوت شده است می گوید. می پرسم آیا ما چیزی جز همین وراجی ها و دروغ هستیم؟ این در فلسفه یک سوال بسیار مهم است که در واقع رشنالیست ها را از امپریسیست ها جدا میکند. رشنالیست ها به که به یک خرد پیش‌تجربی اعتقاد دارند
می‌گویند ما خرد پیش تجربی داریم به اسم ration یا خرد ناب ، که از طریق هیچکس به ما آموخته نشده، باید یک بخش فرا مادی و فراحسی را برای خودمان بپذیریم که قبل از تولد ما وجود داشته است. این دیدگاه رشنالیست ها است مثل اسپینوزا یا رنه‌دکارت،لایب نیتس،افلاطون این است.
از آن طرف از گروهی هستند تحت عنوان تجربه گرا ها یا امپریسیستها که اعتقاد دارند خرد متاخر به تجربه است، بسیاری از این چیزها چیزی نیست جز قراردادهای رابطه اجتماعی.
آن دعوایی که بین گرجیاس سوفیست در آتن و سقراط وجود داشت سر همین بود، که گرجیاس میگفت چیزی که ما اسمش را حقیقت می گذاریم یک قرارداد اجتماعی است، گفتمان قدرت است، بستگی داره که چه کسی حرفش را محکم تر بزند و چه کسی رسانه های بیشتری در اختیار داشته باشد ،کی برای حرفش بتواند پول بیشتری خرج کند، اون حقیقت جامعه را میگوید .میشل فوکو ژاک دریدا هم یک چیزی شبیه همین را گفتند. از آن طرف گفت ما یک حقیقت غایی داریم که پیش تجربی است اما همین طور باید پی آواز حقیقت بدویم، تا اینکه بلاخره بتوانیم یک ذره به حقیقت نزدیک بشویم، در انتهای فیلم آن خانوم آلما که نقش درمانگر را دارد مناسک سکوت را برای کسی که می‌خواهد از بحران میانسالی عبور کند زیر سوال می‌برد که به تفرد برسد. آیا ما چیزی جز همین وراجی ها و دروغ ها هستیم.
در واقع اولین ماجرای فیلم این است که خانم الیزابت در بیمارستان بستری است آن خانم درمانگر به او میگوید : من می دونم تو چه می خواهی بکنی، تو میخواهی بودن را بدون هیچ عملی تجربه کنی، لائوتسو معروف می گوید عمل با بی عملی، یعنی انسان قرار است به جایی برسد که بتواند با بی عملی عمل کند. و بودن بدون هیچ عملی را تجربه کند و ظاهراً هوسرل در پدیدارشناسی‌اش همین را دوباره مطرح می کند. که ما باید به اون امر جوهری برسیم، و خانم پزشک می‌گوید تو در جستجوی رستگاری هستی، در جستجوی یک تکیه گاه ابدی هستی، آلما در انتهای فیلم یک رویا می بینند که آن رویا رویای درمان شدن الیزابت است.


تمام فیلم نمی تواند صدای الیزابت را در بیاورد و زمانی که می‌خواهد آب جوش را روی صورتش بریزد و می گوید نه منظورش این است که اگر من نباشم دیگر رسیدن من به غایت وجودی چه معنایی دارد، وقتی یک خطری جانی من را تهدید می کند، دیگر رسیدن من به غایت وجودی چه معنایی دارد؟ و چگونه بودن من تحت‌الشعاع قرار می‌گیرد، این جایی نمی تواند صدایی از الیزابت در بیاورد اما وقتی که الیزابت در رویا دید که درمانگر دارد او را درمان میکند، و می‌گوید فقط بگو هیچ و هیچ و اینجا اولین جایی است که الیزابت تبعیت می کند، و حرف می‌زند و می‌گوید هیچ.


بنابراین به نظر می رسد که پاسخ برگمن به بحران میانسالی یا بحران و وجودی همان چیزی است که اروین یالوم می‌گوید ما انسانها موجوداتی تشنه معنا هستیم که به جهانی تبعید یا پرتاب شده ایم که به ما معنایی ارائه نمی ده، در نهایت عبور و ما از بحران و وجودی یا بحران میانسالی یا بحران معنا این است که متانت و صبوری این را پیدا بکنیم که در جهانی که به تمام معنا ارائه نمی دهد به زندگی ادامه دهیم. همانطور که شاملو می‌گوید هرگز کسی اینگونه به کشتن خویش برنخاست که من به زندگی نشستم. رسیدن به این نقطه که من بتوانم از خودکشی عبور کنم چون وقتی این زندگی معنایی ندارد و پوچ است چرا این زندگی بی معنا را ادامه بدهم. به همین خاطر آلبر کامو می‌گوید تنها سوال فلسفی زندگی خودکشی است، اما اروین یالووم در قصه ها و شاملو در شعرهایش این را می گوید که عبور از بحران میانسالی و رشد نهایی میانسالی که ما به جهانی که به ما معنای ارائه نمی دهد به زندگی بنشینیم.


اگزیستانسیالیسم
مثل روایت هرمان هس در سیذارتا. اما کسانی امثال فیلسوفان اگزیستانسیال خدا شناس باشند مثل پل تیلیش اعتماد دارند ما وحی شخصی خودمان را دریافت خواهیم کرد به شرطی که در اعتکاف غار حرای خودمان کوتاهی نکنیم و بنشینیم تا بلاخره آن صدا بیرون بیاید، در روانپزشکان کسیکه مانیفستش این است میکسر فرانکل است که کتاب های متعددی در باب معنای زندگی و معنای بی زندگی است کتاب انسان در جستجوی معنا یا کتاب انسان در جستجوی معنای غایی یا کتاب پزشک و روح، و کتاب معنا درمانی، به هر حال امثال ویکتور فرانکل نظرشان این است که ما اگر به این اعتکاف و سکوت بنشینیم، روح القدوس ما زبان می گشاید و به ما خواهد گفت اقرا
از اون ور قضیه اگزیستانسیالیست‌ های سکولار ، در فلسفه مثل ژان پل سارتر ، و در روانپزشکی مثل اروین یالوم که بیانیه آنها این است که ما نهایتا از این بحران اینگونه عبور می‌کنیم که به زندگی میشینیم به زندگی که برای ما آن زندگی آنقدر تاب‌آور شده است، آنقدر متانت و صبوری پیدا کرده‌ایم که زندگی بکنیم بدون اینکه بتوانیم برای زندگی معنایی پیدا بکنیم.

البته بخش زیادی از آدم ها در بحران میانسالی به هیچ کدام از دو راه بالا نمی رسند. می گردند و یک آیین جدید برای خودشان پیدا می‌کنند، می گردند یک جامعه مرجع جدید برای خود پیدا می کنند. در جان مرجع جدید به بازی جدید و شریعت جدیدی مشغول می شوند که قبلاً به این گونه نبودند و نه این که طریقت جدیدی به جای شریعت وقبلی بیاورند. یا برای این که این درد وحشتناک بی معنایی را تحمل کنند به لذت افراطی یا کار کردن افراطی روی زمین می آورند.

چیزی که مولانا به زیبایی می گوید:
مي گريزند از خودي در بيخودي
يا به مستي يا به شغل اي مهتدي

خیلی از آدم ها از بحران میانسالی با لذت طلب افراطی یا معتاد کار شدن یا الکلیک شدن بیرون می آیند، اقلیت از آنها به ویکتور فرانکل می پیوندند، اقلیت از آنها اروین یالوم. اما به نظر می رسه این دو سوالی که اما از الیزابت پرسید: ۱-آیا ما چیزی غیر از وراجی هامون هستیم ۲-تو فقط بگو که هیچ .


به نظر می رسه که برگمن به سمت اروین یالوم تمایل دارد.

تصویری که در ابتدای یک فیلم می بینید کودکی در سردخانه است کنار یک پیرزن از و بعد فیلم شروع می شود،ملافه روی مادر بزرگ کوتاه است که به نظر من دارد استعاره دارد از تخت پروپراستیس.
در یونان باستان یک خدازاده بود که فرزند پوزیدون بود و این خدازاده سر راه آتن وایساده بود، چون که در آن زمان آن راه مقدس بود, پسر پوزیدون هر کسی که می‌خواست از آنجا رد شود را به زور مجبور می کرد که شب در خانه او بماند. وقت شب آنجا می خوابید روی تختی می خوابید که یک استانداردی داشت، فرد اگر از تخت بیرون زده بود با تبر پایش را قطع می‌کرد و اگر کوتاه تر بود آنقدر او را می کشاندند تا درازتر شود.
تخت پروپراستیس بهترین نماد برای اجتماعی شدن است، یعنی شما قرار است وصله یا مثله بشوید..
یک قهرمان به اسم تزئوس پیدا شد و به اونجا که رسید یک سوالی را به صورت بلند مطرح کرد، پرسید چه کسی پرو کراستیس اندازه کرده است لذا گفت پروکراستیس، بخواب روی تخت تا ببینیم با اندازه‌ای که خودت استاندارد کرده‌ای جور در می آید یا نه، اگر سخت گیر باشیم حتی فرد میتواند یک میلیمتر هم می‌تواند بزرگی یا کوچکی داشته باشد. از طرفی نمی دانیم اندازه دقیق فقط در ریاضیات و قول افلاطون فقط در جهان مثل وجود دارد
فیلسوفان پارمنیدس و فیثاغورث اعتقاد داشتند که اندازه های مطلق فقط در جهان ریاضیات وجود دارد و در جهان فیزیک بالاخره یک نانومتر هم ممکن است افزایش یا کاهش طول داشته باشیم.
وقتی پروپراستیس روی تخت خوابید کلاً داغون شد و این جاده آزاد شد که همه به راحتی عبور کنند.

تمام فیلم هم راجع به همین ماجرا است یعنی همانند سازی برگمن به خوبی نشان داده که الیزابت و آلما هر دو به دنبال هویت واقعی خودشان می گردند، که مرتب صورتهای اینها را نشان می‌دهد
در این فیلم کلوز آپ های زیادی داریم، و بارها و بارها صورت‌های این دو زن را در هم تنیده نشان می دهد اونی که رسانه داره به ما نشون میده در واقع خودش هویت ندارد که شما قرار است با آن همانند سازی کنیم یعنی کسی است که متناظر بیرونی ندارد و خود او هم اگر گریمش را پاک کنیم در بیرون سینما فرد دیگری است.


این نقدی که بر گمن به سینما داره ، ژان بودربار فیلسوف فرانسوی در کتاب بیان می کنی که اسم کتابش تشبه به چیزی است که وجود ندارد یا یا در واقع کپی بدونم: این کتاب راجع به ابر واقعیت صحبت می‌کند می‌گوید رسانه چیزی را برای ما می سازد که اصلاً وجود ندارد، ولی آنقدر آن را تکرار می کند که ما باور میکنیم که او وجود دارد و او اوج زندگی ما می‌شود، وقتی ما یادمان رفت که چیزی که نگاه می‌کنیم فیلم است ، در یک لوپ بسته میوفتیم.


در واقع ما داریم هویت واقعی خودمان را از کسانی میگیریم که آنها خودشان فاقد هویت هستند. مثلاً یک فیلم می بینیم بعد پشت صحنه های آن را می بینیم بعد با مصاحبه با بازیگران و راه رفتن آن ها روی فرش قرمز ،سپس از آنها سوال پرسش راجع به زندگی شخصی و خصوصی آنها میکنینم و آن را بزرگ می کنیم و بعد ما فکر می کنی چیزی که از آنها به ما نشان داده اند همان ها هستند، آنها حتی نقش واقعی خودشان را فراموش می‌کنند که فقط نقش بوده و در نقشی که قرار گرفتند هویت خود را پیدا می کنمد. اگر من بخواهم بدبینانه نگاه کنم تمام اینها برای این است که یک کالا به فروش برسد، حالا این یا یک کالای اقتصادی است و یا یک گفتمان مذهبی یا یک کالای اقتصادی است مثل شیر خشک نصفه،کل این بازی برای فروش اون کالا است ،یا برای این است که ما مطیع یکسری نهادهای قدرت بشویم چون اینجا برگمن از زبان آلما بیان میکنه که من فکر میکردم هنرمند شدن یعنی همدردی زیاد با مردم، تو آنقدر همددری زیادی با مردم داری که دردهای مردم را حس میکنی و تو در واقع سخنگو و زبان آنها هستی، تو وقتی ناله می کنی و نعره میکشی به خاطر مشکلات زندگی خودت نیستند ، بلکه کسانی است که رسانه و سخنگو ندارند به و دوربین فیلمبرداری ندارند ،دیدگاه برگمن هنرمند بودن یعنی این. یا همون تعریفی که برخی‌ها از روشنفکر دارند و می‌گویند روشنفکر یعنی فرد بدون طبقه
یعنی وقتی روشنفکر سخنرانی می کند فقط برای طبقه خودش سخنرانی نمی‌کند زیرا که مارکس می‌گوید تو سخنگوی طبقه خودت هستی اگر پرولتاریا یا باشی از این طبقه حرف میزنی اگر بورژوازی باشی از آن طبقه حرف میزنی.
برای همین بزرگی می گیرد روشنفکر یعنی فرد بی طبقه. یعنی وقتی که حرف می زند اصلاً ربطی به طبقه خاص مردم خودش ندارد ، بلکه حرف انسان و دردهای انسانی باشد، لذا برگمن اینجا از سینمایی نقد میکنه که هویت های کاذب و پوشالی میسازد که اساسا پشتش چیزی نیست، و در مقابل سینمایی می گذارد که به مردم کمک می‌کند دردهای کسانیکه خیلی دورند را بفهمند، شما می‌بینید که اول فیلم الیزابت نگاه میکنه و حالش بد می شود چرا که الیزابت هنرمندی است که نقشی را بازی می‌کند که به او گفتند که بازی کن، بنابراین با این که اساسا در عرصه هنر های دراماتیک و تصویری است ولی این فیلم را نمی تواند تحمل کند.
این یک فیلم واقعی بود اون زمانی که نگودین‌دیم دیکتاتور ویتنام جنوبی و تحت حمایت دولت های خارجی بود، و مردمش را سرکوب می کرد، رفت در یک جایی جلوی رسانه ها نشست چو خودش را به آتش کشید و تا آخرین لحظه خاکستر شدن هم نشست بسوزه و بلند نشه و وقتی آدم این را می بیند،این را که آدم می بیند فکر میکند که برخی از حکایت ذن بودیسم واقعیت دارد.

امبل دورکیم می‌گوید ما سه نوع خودکشی داریم:
۱-یکی خودکشی ناشی از خودخواه بودن یعنی خودش انقدر برای خودش مهم است که اگر به یکی از خواسته هایش نرسد خودش را میکشد، agoistic selfish
خودکشی مال کسانی است که هنوز مسئولیت اجتماعی در درون را ندارند.
۲- دسته دوم گم و گیج اند و زندگی را نمیف.همند و حالشان بد است خودکشی فردی که در بحران وجودی قرار دارد
۳-،،خودکشی آلتوئیستیک
تصویر دیگه ای که فیلم روی آن زوم می کند تصویری از اردوگاه های لهستان است یک گزارش تاریخی وجود دارد، تحت عنوان گزارش استروپ، که به هیملر فرماندهانی از فرماندهان گشتاپو گزارش می دهد در آن گزارش نوشته در دیگر در لهستان چیزی به عنوان یهودی ها وجود ندارد، با نشان دادن این دو عکس که روی یک عکس الیزابت وحشت می کند و روی دیگری تامل می کند
می گوید هنر می تواند اینگونه هم باشد نه اینکه صرفاً برای ما یک ابر واقعیت خلق کند.
در اینجا منظور کشتن مادر نیست بلکه منظور کشتن نقش مادری است
لوگوس توانایی تشخیص و تفکیک و تمیز دادن مادری لست.
او توانایی حماسه و سلحشوری و جنگ ‌نظم و ابراز وجود قهرمانان دارد و می‌خواهد بر جهان مسلط شود جهان را کنترل کند.
و اندیشه‌اش زبانی و منطقه است، و میخواهد بر طبیعت پیروز بشود.
آنیما در اینجا و اکنون زندگی می کند اهل انفعال رو انعطاف و الاستیسیته است خودش را دوست دارد با بخش معنویت ارتباط دارد با طبیعت یگانگی دارد توانایی مادری و سرپرستی دارد توانایی بیان احساسات و درک زیبایی ها را دارد، از عواطف فرار نمی کند چرا که آنها را خوب درک میکند با ناخودآگاه و الهام های عمیق ارتباط دارد این جان در فرد و جامعه باید در یک تعادل باشند

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 216 تاريخ : چهارشنبه 3 ارديبهشت 1399 ساعت: 12:08