تحلیل فیلم شکلات/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

به جای این اسم چه اسمی برای فیلم انتخاب می کردین؟

در اول فیلم این طور به نظر می‌رسد که یک مذهبی در مقابل یک لامذهبی مقاومت می‌کند، ولی در واقع با دقت اگر با دقت میبینیم دو طرفی که در دو جبهه جنگ با هم میجنگند،دین دار است .ولی در واقع همیشه جنگ بین دو دیندار است در اینجا ما دو مذهب داشتیم که هر کدام با یک سری شاخص هاخودش را نشان نشان می داد. مذهب آقای شهردار خودش را با کلیسا نشان می داد، و بیشتر به نظر می آمد که نماینده و سخنگوی مذهب باشد، در حالیکه شکلات فروشی هم تبدیل به یک صومعه دیر یا مذهب شده بود.

رنگ سیاه رنگ پرچم اونوری ها بود، رنگ قرمز پرچم اینوری ها بود. مجسمه سنگی نیاکان آقای شهردار جزو نمادهای اینوری ها بود و خاکستر نیاکان جزو نمادهای آن وری ها بود. روزه داری جزو مناطقی که آن طرفی ها بود و شکلات خوردن جزو مناطقی که این طرفی آب بود. صف‌آرایی این دو مذهب در مقابل هم را پیش از میلاد مسیح در تاریخ اخلاق هم دیدیم. گروهی از فیلسوفان یونان باستان کلبی مسلکان بودند، که میگفتند ما باید با غرایز خود زندگی کنیم، دیواژانس می گفت همانطور که سگها وسط شهر اجابت مزاج و رابطه جنسی دارند، ما هم باید مثل سگها زندگی کنیم. گروه دیگری دقیقاً نقطه مقابل این نگرش بودند که به آن‌ها رواقیون می‌گفتند، از آنجا که در یک اتاق هشت ضلعی کلاس هایشان برگزار می شود، با این ها هشت ضلعی مداران یا رواقیون گفته می شد.

این ها اعتقاد داشتند درست است که ما خیلی از ویژگیهایمان شبیه حیوانات است، ما به اندازه ای که بتوانیم افسار به گردن این ویژگی‌ها بزنیم و این‌ها را مهار کنیم انسان هستیم. بنابراین انسان بودن ما بسته به این است که چقدر بتوانیم قرار خود را کنترل کنیم.


خواب و خورت زمر طبیعی خویش دور کرد
آهنگه رسی به خود که بی خواب و خر شوی


اغلب ما انسانها از هر کدام از این دو مسلک هر چقدر که دلمان بخواهد و خوشمان بیاید برمی‌داریم. جنگ بین این دو نوع مذهب ادامه پیدا کرد تا در عصر رنسانس شما می بینید فیلسوفانی که با آنها فیلسوفان رشنالیست یا اصالت عقل گفته می شود، مثل آقای دکارت فرانسوی اعتقاد داشتند اگر ما می‌خواهیم زندگی را درست ببینیم، باید چشم بصیرت ما باز شود ( چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید )رنه دکارت معادل بصیرت intuition را به معنای شاهد و ناظر بودن کنه وقایع گذاشته بود. و بعد در پاسخ به این سوال که ما چه کار کنیم چشم بصیرت مان باز بشود، او می‌گفت باید هیجان‌ها و غرائز خود را مهار بکنیم، لذا رشنالیست ها یعنی پیروان اصالت عقل، مثل دکارت و لایب نیتس و اسپینوزا در واقع نمایندگان طرز تفکر همان رواقیون بودند که ما به اندازه یک انسان هستیم که بتوانیم جلوی خوردن و آشامیدن و آمیزش و غرائز و هیجانات بیولوژیک خود را بگیریم. در فلسفه بلافاصله در مقابل رشنالیست ها جنبشی به پا خواست به نام جنبش رمانتیسیسم. از سخنگویانش  ژان ژاک روسو فرانسوی بود که اعتقاد داشتند ما با کنترل کردن غرائز و هیجانات انسان را مثله کرده‌ایم و انسان همان قدر که برای انسان بودن خرد ورزی لازم است، همان قدر هم برای انسان بودنش هیجانات و غرائز و غیره لازم است و خیلی مواقع ما باید به دنبال آنها راه بیفتیم. خب این نگاه در اندیشمندان معاصر نیز وجود دارد مثل کتابهای دکتر الکسیس کارل برنده جایزه نوبل پزشکی و فیزیولوژی نویسنده کتاب ۱- انسان موجود ناشناخته و۲- نیایش در واقع باز همان حرف‌هایی را می‌زند که پیروان اصالت عقل یا رواقیون می‌زدند و از این طرف اشو همان حرف‌هایی را می‌زند که فیلسوفان رمانتیسیسم یا کلبی مسلکان می زدند. به هر حال دو گونه نگرش مذهبی از گذشته وجود داشته یکی نگرشی بوده که می خواسته یک سری اصول جهان شمول و ثابت را به همه تجویز کند. مثل نگرش آقای شهردار مثلا غرائز محدود بشوند و جلویشان گرفته بشود، آقای شهردار نماینده مکتبی بود که رواقیون آن را پایه گذاری کرده بودند.

از آن طرف خانم مشکلات فروش نماینده سبک تفکر رمانتیسیست ها بود. رمانتیست ها اعتقاد داشتند که ما اصول کلی تربیتی و اخلاقی نداریم و‌ هرکس باید اصول خودش را پیدا کند. جالب اینجا بود که خانم شکلات فروش وقتی کسی وارد مغازه اش می شد، اول یک تست فرافکن از او می گرفت مثل تست رورشاخ، و بر اساس این که او چه چیزی میدید به او شکلات پیشنهاد می داد، در حالی که کلیسا از این خبرها هم نبود همه یک یونیفرم داشتند و یک کار ثابت انجام می‌دادند، این دو تا مذهب در مقابل هم صف آرایی کردند تا جایی که آقای یونگ به این ماجرا اشاره کرد که در درون هر یک از ما فارغ از اینکه بیولوژیک ما چه باشد یک روح مردانه وجود دارد و یک روح زنانه.

همین طور هم جوامع می‌توانند آنیموسی یا آنیمایی باشند، در یک خانواده هم می تواند روح آنیمایی غالب باشد یا روح آنیموسی. در مذهب می تواند روح آنیمایی غالب باشد یا روح آنیموسی. در این فیلم آقای شهردار یک مذهب مردانه یا آنیموسی را بیان می‌کرد، این مذاهب مهمترین چیزی که به انسان ارائه می دهد استانداردسازی،انضباط و یونیفرم شدن بنابراین کارایی را بالا میبرند منتها جایی که نیاز به خلاقیت وجود نداشته باشد، این استاندارد سازی را فقط مذاهب و و فرهنگ ها و کمپانی های آنیموسی می توانند داشته باشند، این استانداردسازی را فقط مذاهب آنبموسی و فرهنگهای آنیموسی و کمپانی های آنیموسی می توانند داشته باشند. اما روزی میاد که نیاز به خلاقیت وجود داره و دیگر کسی از این تولیدات چوبی از ما نمی خرد، اینجا یک روح آنیمایی و خلاق لازم است، خلاقیت چارچوب شکن است زیرا در چارچوبها نمی گنجد. اما آنجایی که خلاقیت و زایش وجود دارد اما چارچوب ها خیلی کمرنگ است آن وقت آنیموس ها کم می آورند.

اینجا آقای شهردار نماینده مذهبی بود با روح آنیموسی و خانم شکلات فروش نماینده یک مذهب آنیمایی بود. آقای شهردار وقتی مذهب را از نیاکانش به ارث برده بود در واقع آن مجسمه بزرگ و اعلی آنجا بود اما خانم مشکلات فروش مذهب را از مادرش و مادرانش به ارث برده بود، در واقع زنان بودن که پیامبران یا راهبه ها یا هر چیزی که بودند کارشان به عهده زنان بود، مذهب خانوم شکلات فروش گاهی با تغییر و چهارچوب شکنی همراه بود و از وقتی آمده بود درهای کلیسا مرتب باز و بسته می شدند،
آقای شهردار توانسته بود ثبات برقرار کند و خانم شکلات فروش توانسته بود ثبات ها و چارچوب ها را بر هم بزند.

یونگ ادیان را به ادیان آنیمایی و ادیان آنیموسی طبقه بندی می کند. هلنیسم از دیدگاه یونگ یک نوع مذهب آ نیمایی بود و همین دلیل این همه خلاقیت در یونان باستان وجود داشت از آرمنیدوس تا هراکلیتوس بگیر تا طالس و افلاطون و ارسطو ، اما امپراتوری روم یک روح آنیموسی بر آن حاکم بود از دیدگاه یونگ در مذهب مسیحیت قرار بود یک روح آنیمایی را به جامعه بشری برگرداند. چراکه به موازات رومی ها در جهان مذهب یهود یک مذهب کاملاً آنیموسی و پدرسالارانه و مردسالارانه حاکم بود. به سرعت سنت پل مذهب مسیحیت را دوباره به همان پدرسالاری و مردسالاری یهودی رومی برگرداند،، و به همین دلیل رومیها دین مسیحیت را پذیرفتند و در واقع دین رسمی امپراطور روم شد.

اینکه دیدگاه مذهبی را در فیلم کد داوینچی راحت‌تر از این فیلم میبینید، این آقایی که در این فیلم نقش شهردار را داشت و در آن فیلم نقش اسقفی که از دین آنیموسی حمایت میکرد را داشت.

اما اگر بخواهیم از دیدگاه روانکاوانه به خانم مشکلات فروش و آقای شهردار نگاه بکنیم. ساده سازی فروید اینگونه بود که فروید تمام مسائل انسانی را به موضوع جنسی فرو کاهیده بود و فروید در واقع reductionistic داشت. اما یونگ این چنین نبود. البته باید توجه داشت که روح زمانه فروید چنین بود که سعی می کردند هر چیزی را ساده سازی کنند تا قابل فهم شود.

فروید می گفت همه ما در درون خود مهدکودکی داریم و یونگ گفت من هم اعتراف می کنم مهد کودکی در درون خودم دارم اما حجم آن در برابر حجم تاریخ بسیار ناچیز است. یونگ می‌گوید هر کدام از ما تحت تاثیر مسائل ای بسیار عظیم تر از آنچه هستیم که والدینمان با ما کرده‌اند، یونگ در کتاب خاطرات رویاها و اندیشه ها می گوید قویا احساس می کنم زیر نفوذ مسائلی قرار دارم که والدینم و والدین آنها و اجداد دور ترم ناکامل و بی جواب گذاشته اند، چنین به نظر می‌رسد که یک کارمای غیر شخصی در درون این خانواده وجود داشته، که از والدین به اولاد به ارث میرسد.

یونگ در جایی دیگر می‌گوید چیزی که بیشترین تاثیر را در انتخاب های اولاد می گذارد زندگی نزیسته والدینش است.

دین خانم شکلات‌فروش باد تغییر و چارچوب شکنی بود، وقتی خانم شکلات فروش وارد کلیسا می شد در ها باز می ماند. آقای شهردار توانسته بود ثبات برقرار کنه و خانم شکلات فروش ثباتها را بر هم زده بود.
در واقع این روایت جنگ دو مذهب آنیموسی و آنیمایی بود که این جنگ در فیلم هم به نمایش در آمده بود.

فروید و مارکس به دنبال شاه کلیدی برای حل مسائل دنیوی بودند اما یونگ به دنبال دسته کلید بود.

مثل این می‌ماند که ما بازیگران یک تئاتر هستیم که سناریو آن را دیگران نوشته اند. ما در مقابل جبری که گذشتگان بر دوش ما می گذارند دو گونه واکنش نشان می دهیم: بعضی ها بر این جبر گردن ناخودآگاه می‌نهیم و برخی به گونه‌ای دیگر با جبر برخورد می‌کنند چیزی که اریک‌برن اسم آن را آنتی سناریو یا ضد نمایش می گذارد، و می گوید هر ضد نمایشی خودش بخشی از نمایش است. مثل زندگی شوپنهاور از رابطه مادرش بعد از مرگ پدرش با مردان دیگر به شدت در رنج بود و می گفت آدم های عاشق تفاوتی باحیوانهای فحل ندارند.
مواجهه این خانوم با شهردار باعث می شود که هر دو رشد کنند. البته گاهی مواجهه دو دشمن باعث می شود که هر دو نابود بشوند.. آقای شهردار یک شهر را به گروگان گرفته بود و در واقع خانم مشکلات فروش هم یک بچه با زور به این ور و آن ور می برند و این بچه آنقدر تحت فشار است که باعث می شود یک دوست خیالی برای خودش خلق بکند.
در واقع آقای شهردار از ثبات افراطی و تحجر و دگماتیسم رنج می برد ، خانم شکلات فروش هم از بی ثباتی افراطی و تحرک دائم و بی چارچوبی رنج می برد و در این جنگ هر دو به همدیگر کمی نزدیک تر شدند. از چیزهای جالبی که در این فیلم وجود داشت یکی مناجات آقای شهردار بود، ما در مقابل ملکوتی قرار داریم که ساکت و صامت به ما نگاه می‌کند، همان اتفاقی که در محراب کلیسا برای آقای شهردار افتاد.، هر چه می‌گوید یک چیزی بگو من چه بکنم؟ ولی او همچنان ساکت می ایستد.، و بعد ما انگیزه های خودمان را و تمایلات خودمان را به آن فرافکنی می کنیم. ، حتی اگر در همان لحظه چاقویی در دست ما باشد ما تصور میکنیم که من با این شمشیر باید به جنگ با دشمن بروم به این ماموریت الهی من است، وقتی که از جنگ برمیگردد و فتوحات و زخم های خود را به او تقدیم می کند، ولی او همچنان ساکت است و ما را نگاه میکند ، و ما یا باید دچار احساس پوچی بشویم یا برای اینکه این که این احساس به سراغ ما نیاید ،باید به این بازی ادامه بدهیم و انگیزه های خودمان را به آن فضای مبهم و ساکت، که در واقع به آن هیچ بزرگ نسبت بدهیم و بگوییم که او از ما خواسته است این کار را بکنیم،
بخش جالب دیگر فیلم ماجرای زر و زور و تزویری بود که در جوامع استبدادی همیشه وجود دارد.

آقای شهردار دو بازو دارد یکی کلیسا و دیگری چماق. کشیش قبلی کاملاً پخته و بازوی آقای شهردار بود این کشیش جوان خام است، تا پخته و بازوی آقای شهردار بشود طول می کشد، اگر آقای شهردار به چنین وضعی در مقابله با شکلات‌فروش دچار نمی شد این کشیش هم به کشیش قبلی تبدیل میشد. یعنی به جای اینکه نماینده خدای ساکت و صامت ملکوت باشد، نماینده خداوند قدرت روی زمین میشود. خداوندی که اسپانسر کلیساها است. بنابر این مثلث زرد زور و تزویر تشکیل می شود سرمایه دست آقای شهردار است و دو بازوی آقای شهردار یکی از تزویر کلیسا و چماق سرش است.کشتاری صورت می‌گیرد که به عنوان شهردار کاملاً خودش را از این کشتار بری می داند ‌.

آقای هگل راجع به روح تاریخ صحبت می کند، هگل اعتقاد داشت تاریخ برای خودش روحی دارد،وقتی ما در یک دوره تاریخی قرار گرفتیم هر چقدر هم که سعی کنیم، با آن دوره تاریخی بجنگیم نمی شود.، تاریخ قربانگاه اراده فردی انسانها است. تاریخ ثابت می‌کند که زورش از زور همه قهرمانان بیشتر است، مثل این می‌ماند که بخواهیم هوای شهرمان در زمستان را گرم کنیم. هر دو نفر اینها میخواستن علیه روح تاریخ شورش کنند، علیه جبر یا تقدیر یا معیرا شورش کنند، آقای شهردار میخواست جلوی تقدیر را بگیرد، خانم شکلات فروش میخواست جلوی این اتفاق تاریخی را بگیرد. تاریخ به هر دوی آنها ثابت کرد که زور من از زور شما بیشتر است.


یونگ می‌گوید همین تلاش های فردی ما است که روی روح تاریخ تاثیر می گذارد یونگ می‌گوید وقتی خدایان به سراغ شما می آیند، یعنی مأموریتی بر دستتان می گذارند و چاره ای ندارید و اگر با آنها پاسخ ندهید، دچار روان نژندی می شوید. یونگ می گوید روان نژندی یعنی پاسخ های ناکامل به آنچه که روح جمعی از ما طلب می کند.
.
اگر کلیه ها وارد شهر نمی شدند شاید جنگ آنقدر رادیکال نمی شد. تاریخ‌نویسی می‌گوید وقتی دیکتاتورها همه دشمنان خودشان را قلع و قمع کردند فرزندان آنها علیه شان قیام می کنند. مثل شطرنج همه ما میانه بازی به بازی دعوت شده ایم و ممکن است در جای بدی از بازی به به بازی ادامه بدهیم. ویکتور فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنای غایی سعی می‌کند به این پاسخ بدهد که ما چگونه باید ماموریت منحصر به فرد شخصی خود را در جهان کشف کنیم که نه در سناریو آمده است و نه در آنتی سناریو.
یک ایده‌هایی داده اما خیلی مانده تا کاربردی بشود دکتر سروش در کتاب و نظریه بسط تجربه نبوی سعی کرده همین را با فرهنگ ما بیان بکند که هر کس چگونه قرار است وحی شخصی خودش را پیدا بکند اما فکر نمی‌کنم که این سردرگمی و دودلی را خیلی راحت بشود بر آن غلبه کرد و ابزاری داشت که بتوان با آن حقیقت را به راحتی کشف کرد.
چه کار داری که از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود. اگر به جشنی دعوت شده سعی کن تا جایی که می توانید از آن لذت ببرید، وقتی امر مطلوب موجود است و مانعی هم در کار نیست پس حالت را بکن.
وقتی آینده طلایی را بخوانید می بینید که همین جمله حالشو ببر یک مذهب ساخته می شود. انگار ما در حالی که یک قدم به قدم جلو می رویم باید مراقب تعادلمان هم باشیم. هر وقت گفتی که من فهمیدم و میدونم جریان از چه قرار است همان موقع از لبه پرتگاه افراط می‌افتی.

شاید اخلاق ترین ویژگی که در ما باید وجود داشته باشد شک است. در عین حال که انسان تمایل به ساختار شکنی دارد به ساختار هم تمایل داردما از شکستن ساختارها لذت میبره اما بعد از مدتی هم این شکستن ساختارها و این لذت برای ما تبدیل به رنج می شود. ما دوست داریم حامل بار یک رسالت باشیم. میلان کوندرا در کتاب سبکی تحمل ناپذیر بار هستی که به فارسی بار هستی ترجمه شده است می گوید اگر ما هر روز جشن میگیریم حوصله ما سر میرود. وقتی ما درگیر ساختارها هستیم مهمترین نیازمان آزادی از می‌شود.
وقتی ساختار را می شکنیم و رها می شویم لذت می برید اما بعد از یک مدتی که گذشت دوباره ژان پل سارتر در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر به این نقطه می‌رسیم که این بی ساختاری، در واقع آزادی مهمترین درد ما است. ما دنبال یک چیزی می گردیم او می‌گوید ما به این لحظه می رسیم که آزادی مهمترین درد ما است و آن وقت دنبال یک چیزی میگردی که از اینکه بخواهم امروز برای این لحظه بر اساس آگاهی موجود ما تصمیم بگیرم دربرم و دنبال این می گردیم که چیزی به تمام زندگی من معنا بدهد آن وقت آن دغدغه اساسی ما می‌شود که ما خودمان را به در و دیوار می زنیم که فردی بیاید و بگوید اینجا چه خبر است. خیلی وقت ها هم ما چاره ای نداریم جز اینکه درگیر یک بازی اجتماعی بشویم .د و ما خیلی وقت ها در وضعیتی قرار می گیریم که دچار تصمیم گیری برای دیگران می شویم و چاره ای هم نداریم. خیلی وقت ها مشکلات ما ناشی از این می‌شود که دچار انتخاب بین یکی از دوراهی های این یا آن می شویم.


این همان بار امانتی است که حافظ می‌گوید:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند

در نمایش تراژدی قهرمان تراژدی با وجودی که می داند شکست میخورد تلاشش را می‌کند مثل ادیپ. بعضی آدمها به جهان نگاه حماسی دارند.

بعضی آدم‌ها نگاه تراژیک به جهان دارند، یعنی اینکه ما نمی توانیم جهان را تغییر بدهیم ولی همین نه گفتن به جهان مثل شوپنهاور یا نیچه یا داستایوفسکی زندگی یک تراژدی است، باور داشتند همین که من این تراژدی را تاب بیاورم و تحمل کنم کافی است.
هر چند داستان این فیلم کمدی بود ولی خیلی از اندیشه ورزان به این نتیجه رسیدند که ته تمام داستانها این نیست.
بلکه بعد از این هم ماجرای رنج ادامه دارد و فروغ فرخزاد کسی بود که اینگونه به دنیا نگاه می کرد. اینکه جهان کمیک است یا تراژدی بستگی به این دارد که ما از کدام مقطع به زندگی نگاه کنیم . فروغ می گوید: 
وقتی دروغ از آسمان وزیدن می گیرد دیگر چگونه به آیه های رسولان سرشکسته ایمان بیاوریم. خانم شکلات فروش آرکی‌تاایپ آفرودیت داشت، رئیس کولیها آرسی لست.


دیونیزوس ها پای در گل می نشینند، اما هرمس می‌گوید از هر باغ گلی بچین و برو ‍؟

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 548 تاريخ : چهارشنبه 3 ارديبهشت 1399 ساعت: 12:08