بررسی کتاب منشا خوشبختی/دکتر مکری

ساخت وبلاگ

تحلیل فیلم قوی سیاه

فیلم ساخته دارن آرنوفسکی است.

گفته شد که فرایند مواجه شدن با سایه چقدر دردناک است. دوئالیسم یعنی اعتقاد به یک دوگانه خیلی بد. در افسانه های باستان ایرانی آمده که ایزد مینو که خدا بود تصمیم گرفت که صاحب فرزندی بشود، بنابراین تا تصمیم گرفت بلافاصله باردار شد، اسم آن بچه اهورامزدا بود. بعد با خود گفت چه کاری کردم، الان دیگه باید تمام زندگیم صرف این بچه بشود و تا حسرت پیدا کرد، صاحب یک فرزند دیگری شد،  و در واقع دو قلو شدند که قل دیگر اهریمن بود. عملاً وقتی اهورامزدا و اهریمن به دنیا آمدند دنیایی که تماماً واحد بود، و خیر و شر نبود و هر چه بود الهی بود، تبدیل به دنیای اهورا و اهریمن شد، یعنی دنیایی که دوئالیسم داشت. یعنی از وحدت به کثرت رسید. آنتی دوئالیسم یعنی بازگشت به همان وحدت. در واقع یک تجربه صوفیانه را  که از دوئالیسم که اعتقاد غالب ادیان سامی و خاورمیانه است می‌خواهند به وحدت وجود برسانند که اعتقاد صوفیانه است.

این فیلم می‌خواهد مذهبی را بیان کند که نماینده مدرن آن مذهب در جریان روانشناسی و روانپزشکی یونگ است. یونگ مفهوم سایه را مطرح می‌کند. او میگوید ما هم به عنوان فرد بخش سرکوب‌شده داریم، هم ما به عنوان خانواده بخش سرکوب شده داریم و هم به عنوان کل گونه بشری بخش سرکوب شده داریم. یونگ اسم این بخش سرکوب شده را سایه می‌گذارد. فروید قبل از یونگ اشاره کرد که در ما در جریان اجتماعی شدن و متمدن شدن مجبوریم، بعضی از غرایز خودمان را سرکوب کنیم که مهمترین آنها سکس و خشونت است.  هزینه و بروز این سرکوب کردن، روان‌نژندی است. وقتی ما ناخن خودمان را می‌جویم ، در واقع بخشی از انرژی سرکوب شده درون خود را آزاد می کنیم.

اینکه یک روان‌نژندی می تواند ریشه خانوادگی یا ملی یا جهانی داشته باشد را یونگ به نظریه فروید اضافه کرد. ناخودآگاه جمعی ابتکار یونگ بود و اینکه سرکوب ها می تواند در خانواده بین اعضای خانواده منتقل بشود.

کتاب نیمه تاریک وجود و کتاب راز سایه نوشته خانم دبی فورد در مورد سایه توضیح داده است.

یونگ می‌گوید ناخودآگاه مثل یک مخزن جهانی اطلاعات می ماند که شما چه بخواهید و چه نخواهید و چه حواستان جمع باشد و چه حواستان جمع نباشد، انتقال سرکوبها می‌تواند صورت بگیرد. بنابراین خیلی وقتها می بینیم که در یک شجره نامه خانوادگی، ما یک حرکت زیگزاگی داریم، یعنی مثلا یک نسل وسواسی همه کار می کنند و غرایز خود را سرکوب می‌کنند و همه سرمایه جمع می‌کنند، اما نسل بعدی همه چیز را رها می کند و آبرو و سرمایه را به باد می‌دهد و همه چیز تمام می‌شود و نسل بعدی دوباره بر عکس رفتار می کند، این حرکت پاندولی یا زیگزاگی را که در خیلی از خانواده‌ها می‌بینیم در واقع همان سایه خانوادگی است و اینکه هر نسل یک پرسونا دارد و یک سایه، نسل بعد معکوس وار سایه نسل قبل را پرسونا و پرسونای نسل قبل را سایه خود میکند و الی اخر، این حرکت زیگزاگی ادامه پیدا می‌کند. برای اینکه توضیح بدهد که چرا این دوئالیسم یا دوگانگی ایجاد شد، سیر تمدن بشری را بررسی می کند.

می‌دانید که خاستگاه تمدن بشری، یونان باستان بوده است. در یونان باستان دو نوع آیین مذهبی وجود داشته است یک آیین، آیین المپیایی و یک آیین، آیین اورفئوسی. آیین المپیایی اعتقاد به خدایان کوه المپ داشت، آیینی بود که همه ویژگی‌های بشر را پذیرفته بود. یعنی اعتقاد داشت که خیر و شری وجود ندارد و هر چه هست همان چیزی است که باید باشد. علت پذیرش این امر این بود که به خدایان متعدد باور داشت. در واقع به پلی‌تئیست و چندخدایی، اعتقاد داشت و میگفت در کوه المپ یا هر جایی مثل عرش، خدایان متعددی وجود دارند، هر کدام از این خدایان یکسری از این ویژگی‌ها را دارد، مثلاً زئوس یک خدای دیکتاتور و مستبد است که دیکتاتورها را می‌آفریند. بعضی‌ها لوند می شود و اینها را آفرودیت آفریده است، فقط بحث در این است که اگر هر کس در اجتماع در سر جای خودش قرار بگیرد، مشکلات کمتر می شود. مثلاً آفرودیت به درد هنرپیشگی می‌خورد، ولی برای وزیر امور خارجه شدن، شخصیت مناسبی نیست. این آیین در تمام آیین های بعدی به صورت تفکر صوفیانه یا وحدت وجودی رسوخ پیدا کرد. که چیزی تحت عنوان خیر و شر وجود ندارد و هر چه هست خیر است، فقط اگر جایی آن را پیدا کنید باید آن را در جای مناسب خود بگذارید. شیخ محمود شبستری در گلشن راز می گوید :

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
یا
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای

این اشعار از این تفکر که گفته شد ناشی شده است، که هر چیزی فقط باید در جای خودش قرار بگیرد. این تفکر صوفیانه همان تفکر وحدت وجودی در صوفیسم اسلامی است و همان تفکری است که یونگ هم به آن اعتقاد دارد.
در مقابل این تفکر ، تفکر آیین اورفئوسی است ، آیین اورفئوسی  اعتقاد داشت به اینکه انسانها در این دنیا آمدند که تزکیه بشوند و مرتب سطوح بالاتری را در مرگ و زندگی‌های متوالی طی کنند تا نهایتاً به نیستان برگردند.

از نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

یعنی به دلایلی اینها نی‌های بریده از نیستان هستند که اینجا باید برای بازگشت به سمت آن نیستان یکسری تزکیه‌ها در درون خودشان انجام بدهند. در آیین اورفئوسی تصور این بود که آن چیزی که نور و پاکی و اصل است، آسمانی است و این زمین یک لجنزاری است که به دلیلی که ما نمی‌دانیم، ما آسمانی‌ها به این زمین آلوده شده‌ایم :

تن زده‌اند در زمین چنگالها
می کشاند سوی بالا بال‌ها

و همانطور که در قرآن آمده، می گوید یک تکه الهی ما در آن بالا داریم و یک تکه پست اسفلی السافلین در پایین . وظیفه انسان در این داستان این است که با رنج ها و سختی هایی که می کشد، خودش را تزکیه کند، و بعد از این جایی که افتاده خودش را با چنگ و دندان بالا بکشد.  وقتی در مذاهبی آیین اورفئوسی رسوخ پیدا کرد، این مذاهب دچار دوئالیسم شدند، یعنی انگار دو نیروی خیر و شر در جهان وجود دارد که آنجا که خیر است، شر نیست و آنجا که شر است، خیر نیست. مثل زمانی که ما در دبستان می‌رفتیم و مبصر یک خط می کشید، یک طرف را بدها می‌نوشت و یک طرف را خوب‌ها . در آیین‌هایی که مشتقی از آیین اورفئوسی دارند، آدم‌ها و رفتارها و مکاتب خوب و بد می شوند، و یک جایی نور وجود دارد و یک جایی تاریکی. آنهایی که به سمت نور می روند، رستگار می‌شوند، آنهایی که به سمت تاریکی می‌روند گمراه و ذلیل می شوند. یونگ اعتقاد دارد که این آیین‌ها یک بخشی از بشر را مُثله می کنند، یعنی در واقع خدایانی که یونانیان باستان ابداع کردند، هر کدام نماینده بخشی از غرایز و پتانسیل ها و سائقها و انگیزش‌های درون ما انسان ها است. هر آیین اورفئوسی که به طور واضح آنها را در آیین های سامی و خاورمیانه‌ای میبینیم، بخشی از بشر را مثله می‌کنند و وقتی این بخش از بشر مثله شد، آن وقت ما یک بشر روان نژند داریم. یک بشری داریم که همیشه در درون خودش درگیر است. بنابراین یونگ که در سطح کلان به تاریخ و تمدن بشر نگاه می کند، علت دچار شدن بشر به روان‌نژندی را ، غلبه پیدا کردن آیین‌های اورفئوسی یا آیینهای دوئالیسم بر آیین‌های وحدت وجودی یا صوفیانه یا مونیستی (یگانه انگاری) میداند و می‌گوید، بشر یک سایه خیلی بزرگ دارد که همیشه ادعا می کند که قرار است به سمت صلح و پاکی و نیکی حرکت کند، ولی شما می بینید که هر چه بیشتر می‌گذرد، در واقع سیاهی ها و طمع کاری ها و خشونت ها بیشتر می شود. لذا یونگ در کتاب پاسخ به ایوب ادعا می‌کند که وقتی که خدای آیین های اورفئوسی مثل دین یهودیت و دین های دیگری که مثل دین یهودیت به دوئالیسم اعتقاد دارند، مثل اهورامزدا یا یهوه یا الله را اگر در کتابهای مقدسشان بررسی کنید، می بینید که انگار این خدا یک سایه دارد که آن سایه خود را، که به آن ناخودآگاه است، به نام ابلیس یا شیطان معرفی می کند، یونگ به عنوان یک روانکاو می‌گوید، اگر من روانکاوی باشم که مردم پیش من می آیند و می نشینند و از خودشان صحبت می‌کنند ، حالا من کتاب مقدس را که عهد عتیق یا تورات باشد، به عنوان حرف‌هایی که خدا زده و خودش را معرفی کرده، جلوی خودم می گذارم و به عنوان یک روانکاو به آن نگاه می کنم ، میبینم اگر با دید روانکاوی قرار باشد من بخواهم برای این خدا یعنی یهوه، تشخیصی بگذارم، می‌گویم این یهوه یا خدای تورات یک شخصیت پارانوئید نارسیستیک است، یعنی یک شخصیت خودشیفته که خود را خیر مطلق می داند، و پارانوئید به این معنا که همه شرهایی که در درون خودش است را به دیگران فرافکنی می‌کند، در واقع شخصیت پارانوئید ویژگی‌اش این است که به خاطر این که می خواهد کامل باشد حاضر نیست که بپذیرد هیچ قسمتی از آنچه که در درونش است به عنوان شر تعریف شده ، لذا آن را به دیگران فرافکنی می کند. مثلاً اگر سکس را در خودش سرکوب کرده باشد، همه انسان‌ها را آدم‌های بی حیایی می داند، و اگر خشونت را درون خودش سرکوب کرده باشد، همه انسان ها را آدم های خشنی می داند، یعنی در واقع درون خودش را به دیگران فرافکنی می‌کند. بنابراین علت اینکه شخصیت های پارانوئید همه را بدخواه می‌دانند، این است که بدخواهی درون خود را به دیگران فرافکنی کرده‌اند. یونگ می‌گوید با فرض اینکه حرفهای کتاب مقدس، حرفهای یهوه باشد، یک شخصیت نارسیستیک و پارانوئید می بینم که همه بدخواهی‌های خودش را به یک شخصیت خیالی به نام ابلیس فرافکنی کرده است. ضمناً اعتقاد دارد که این یهوه از نظر روانی بسیار کودک است، مثل کودکانی که شیطنتهای خودشان را به یک همبازی خیالی فرافکنی می‌کنند. مثلاً از کودک خردسالی که خودش گلدان را شکسته میپرسید چه کسی گلدون را شکست؟ می‌گوید: نیلو. می‌پرسید : نیلو کیست ؟ می بینید که دوست خیالی درون ذهنش اسمش نیلو است. او می‌گوید خدای تورات در واقع یک خدای کودک است که یک همبازی خیالی دارد که هر بدخواهی که دارد را، به ابلیس فرافکنی می کند.

چنین دیدگاه‌های دوئالیستیکی منجر به این می‌شود که ما افراد و تمدن‌هایی داشته باشیم که این افراد و تمدن‌ها بیمار باشند، به این معنا که هیچ وقت کامل نیستند و هیچ وقت در تمامیت نیستند، زیرا که بخشی از خود را سرکوب کرده‌اند و در نیمه تاریک وجودشان گذاشته‌اند، و آن بخش خودشان را مثل پنهان کردن قطعاتی از یک پازل ، پنهان میکنند و لذا هیچ وقت یک چهره کامل از خودشان به آنها نشان نمی‌دهند. این انسان ناکامل یک انسان بی‌قرار است. ویژگی خاص انسانی که این سرکوب ها را دارد، این است که بی قرار است ، همیشه دارد به دنبال یک چیزی می‌گردد و همیشه یک گمشده ای دارد، و شما در هر حالتی که آن را ببینید آن را بی قرار می بینید، جنون سرعت دارد، با سرعت می خواهد به دنبال یک چیزی بدود انگار با خودش مسابقه گذاشته است. یونگ می‌گوید انگار در واقع جامعه و تمدنی که ناشی از این تئولوژی یا این الهیات یا این آنتولوژی( هستی‌شناسی) است ، یک جامعه بی‌قرار است که به صورت سمبلیک خودش را با عدد ۳ بیان می‌کند، همانطور که در مسابقات وقتی می‌گویند یک دو سه و زمانی که عدد سه گفته می شود، مسابقه و دویدن شروع میشود و یونگ می گوید رسالت روحانی زمانه ما رسیدن از عدد ۳ به عدد ۴ است و آن یک واحد اختلاف در واقع جمع شدن سایه در کنار خودآگاه یا پرسونای ما است. در سطح جهانی شاید نیچه یکی از اولین کسانی بود که در کتاب چنین گفت زرتشت، بیان کرد: ضرورت دارد ما دوباره به تفکر وحدت وجودی یا مونیستی بازگردیم. در این کتاب نیچه عنوان می کند که زرتشت برمی‌گردد تا اشتباه خودش را جبران کند، چون از نظر او زرتشت پایه‌گذار تفکر دوئالیستی از نظر نیچه است. یعنی زرتشت برمی‌گردد تا تفکر المپی را جایگزین تفکر اورفئوسی بکند. او می گوید ما باید از خیر و شر عبور کنیم، ما باید به تمامیت برسیم. یونگ اعتقاد دارد که ما برای رسیدن به تمامیت باید با سایه خود مواجه بشویم و دست از سرکوب برداریم و آنها را بشناسیم و این اولین قدم برای رسیدن به تمامیت است.

قصه قوی سیاه

داستان یک شاهزاده ای است که در یک شب مهتابی با یک دریاچه مواجه می‌شود که در آن دریاچه قوها شنا می‌کنند، اما در آن شب مهتابی او به جای دیدن شنا کردن قوها، دختران زیبایی را در حال شنا کردن می‌بیند، اما این دختران نصف شده هستند، یعنی وقتی که شب مهتابی تمام می شود دوباره تبدیل به قو می شوند، یک جادوگر آن‌ها را طلسم کرده است، که در واقع یک شاهزاده ای را جادوگر طلسم کرده است، که این شاهزاده و تمام ندیمانش تبدیل به قو بشوند که فقط در هر دوره‌ای که ماه می‌گذرد ، یکبار یک شب در شب مهتابی می توانند با چهره انسانی و کالبد انسانی خود برقصند و بعد دوباره تبدیل به قو بشوند، یعنی دوباره محدود و بسته می شوند، مگر اینکه یک شاهزاده عاشق آنها بشود و اگر این وصال آقای شاهزاده با خانم شاهزاده اتفاق بیفتد، این طلسم باطل میشود. در واقع اینجا این وصال که در ادبیات عرفانی ما آن را زیاد می بینیم، همان توحید است، یعنی یگانگی ضدین. در ادبیات عرفانی این ضدین به صورت مرد و زن و دو نیروی معکوس بیان شده‌اند، وقتی این دو تا ضد با هم یکی بشوند و وصال پیدا بکنند، در واقع این وصال یک آنتی دوئالیسم یا ضددوگانگی است. این وصال و این یگانگی سمبل این است که ما اجزای متضاد را بتوانیم با همدیگر ، یکجا و یکی بکنیم. اگر این وحدت وجود اتفاق بیفتد، آن وقت طلسم شکسته می‌شود و شاهزاده خانم آزاد می‌شود. در واقع این حکایت سمبولیک می خواهد بگوید ما انسانها آزاد آفریده نشده ایم، بر خلاف آنها که می‌گویند انسان آزاد آفریده شده، مارکس می‌گوید انسان اسیر آفریده شده است، ولی در سرنوشت او آزادی نهفته شده است، یعنی انسان مثل پینوکیو یک موجود چوبی طلسم شده است و ما اسیر الگوهایی که غریزه یا خانواده یا جامعه یا تمدن به ما داده است، هستیم، و ما در سرنوشتمان این نهاده شده است که اگر بتوانیم این حصارهای متعددی را که ما را فرا گرفته‌اند، بشکنیم، آن وقت می‌توانیم به آزادی برسیم. بنابراین طلسم جادوگر انگار در زندگی بشر وجود دارد و زمانی که ما بتوانیم از این دوئالیتی خیر و شر عبور کنیم، آن وقت می‌توانیم انسان تمامیت یافته‌ای بشویم که آزاد و خودمختار تصمیم بگیرد نه تحت تاثیر پرسونا یا ماسکی که جامعه یا تمدن یا خانواده به او داده است. این فرایند ملاقات با سایه را در اینجا بدینگونه نشان می‌دهد که وقتی شاهزاده عاشق این دختر می‌شود و می‌خواهد وصال اتفاق بیفتد، جادوگر یک کاری می کند و آن این است که فرزند خودش را به شکل این شاهزاده خانم به میدان رقص می فرستد و آقای شاهزاده دچار سردرگمی می‌شود که دو پرنسس در حال رقصیدن هستند که هر دو یک شکل دارند. یکی از آنها در درون سفید و قوی سفید است و یکی از آنها در درون سیاه و قوی سیاه است، ویژگی شاهزاده سفید این است که بخش هایی از خودش را مثله کرده است و قادر به اغواگری نیست، قادر به داشتن رفتارسکسی نیست، در حالیکه آن قلی که از فرزند شیطان است، توانایی انجام این کار را دارد و در نتیجه یک توانایی دارد که شاهزاده خانم سفید یا قوی سفید آن را ندارد. در نتیجه شاهزاده تحت تاثیر او قرار می گیرد، و به اشتباه با او وصال می کند و بنابراین تنها شانس به تمامیت رسیدن قوی سفید از بین می رود و قوی سفید خودکشی می‌کند.

وقتی در این فیلم مدیر تئاتر می خواهد نقش ها را تقسیم بکند، به دنبال کسی می گردد که بتواند هر دو نقش را بازی بکند، یعنی کسی که هر دوی اینها را در خودش داشته باشد. ناتالی پورتمن که نقش نینا را در این فیلم بازی میکند، کسی است که به دلیل تربیت خانوادگی که دارد بخشهایی از خودش را مثله کرده است و در واقع معنایی که مادر به او داده است، معنایی است که امروز دیگر کار نمی کند.

ما بند ناف‌های متعددی داریم که یکی از آنها بند ناف تغذیه‌ای است که هنگام تولد بریده می شود. بند ناف دیگر بعد از مرحله اضطراب جدایی بریده می شود، بند ناف دیگر زمانی که مادر می خواهد ما را در کودکستان یا دبستان تنها بگذارد بریده میشود، بند ناف دیگر زمان ازدواج بریده میشود، مثلاً آنهایی که این بند ناف‌شان  زمان ازدواج بریده نمی شود، تمام مسائل زندگی زناشویی خود را به مادر خود گزارش می‌دهند. بندناف ارزشی ما تا زمان بحران میانسالی به مادر یا به نوعی مادر اجتماعی که می تواند مام میهن یا مام مذهب یا مام فرهنگ باشد وصل است و در بحران میانسالی ما وارد یک کانال زایمانی پرفشار میشویم که انگار چیزی از درون ما بیرون می زند، که در فیلم قوی سیاه می دیدید که چیزی که بیرون میزد، بالهای قوی سیاه بود و در واقع همان چیزهای سرکوب شده در او بود که به‌صورت سمبولیک سیاه است. این بال ها که بیرون میزند همزمان پاهای ما میشکند،  یعنی آن ابزاری که تا اینجا ما را پیش می‌برد، دیگر به درد نمیخورد و به قول مولانا :

پای استدلالیون چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود

اما این پای چوبین تا اینجا به درد ما می‌خورده است، و اینجاست که ما باید یک مرحله جدیدی را تجربه کنیم که در این فیلم قوی سیاه میگفت بپر. شاید این بپر یک شکلی از اون ایده‌ای بود که سورن کیرکگارد متاله و فیلسوف و تئولوژیست (الهی‌دان ) دانمارکی تحت عنوان جهش ایمانی بیان میکند و می گوید جهش ایمانی مرحله‌ای از رشد ما است که در آن مرحله ما می بینیم که آنچه که تاکنون آموختیم دیگر جواب نمی دهد، اما اینکه به کدام سمت باید برویم مشخص نیست، بنابراین آن ابزاری که تا کنون داشته‌ایم شکسته است و آن پایی که تا الان داشتیم از بین رفته و آن راهی که تا الان از آن می رفتیم به یک پرتگاه رسیده، حالا یا ما باید دنده عقب برویم و یک مرحله رشدی پایین تر برویم و یا باید بپریم و راه سومی هم وجود دارد و آن این است که برخی ها بر سر پرتگاه می نشینند، و داستان جهش ایمانی را برای دیگران تعریف می کنند. یعنی شما می‌بینید خود فرد هنوز بند نافش به مادر ارزشی متصل است، اما برای دیگران از بپر بپر تعریف می‌کند. اینها معلمینی هستند که ممکن است کمک بکنند که دیگران بپرند، ولی خودشان هنوز نپریده باشند و لزوماً هم چنین نیست که اگر :

واعظان این جلوه بر محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند

گاهی یک واعظی بر منبر می نشیند و چیزی را که تعلیم و آموزش می دهد، خودش بهش اعتقاد ندارد و یا عمل نکرده است، ولی ممکن است که شاگرد از استاد برتری پیدا کند.
جهش ایمانی جایی است که در واقع در مقابل ما یک پرتگاه و تاریکی قرار می‌گیرد و ما چاره ای نداریم جز اینکه برای پیش رفتن بال در بیاوریم و بپریم و انگار که یک مادر جدیدی آنجا ما را در آغوش می‌گیرد که آن مادر مادر ایمانی ما است که با مادر ارزشی ما کاملاً متفاوت است، آن چیزی که تحت عنوان ایمان در مذاهب دوئالیستی به ما داده می‌شود، ایمان نیست ، بلکه اعتقاد است. یعنی یک کلکسیون و چهارچوبی از باورها است، در حالیکه ایمان یعنی احساس امنیت کردن. در واقع مذاهب دوئالیستی احساس امنیت را به این شکل به ما نمی‌دهد و در این مذاهب ما همیشه در خطر این هستیم که نکند شر به سمت ما بیاید و ما را تسخیر کند و ما باید مراقبت کنیم و مرتب حواسمان جمع باشد که چه بکنیم که نادرست نباشد یا چه بکنیم که درست باشد و بنابراین این احساس امنیت فقط در جهش ایمانی رخ می دهد، یعنی جایی که بال های سیاه ما در می آید و آن بخش بشری و ناقص ما که در فیلم قوی سیاه به صورت خون و گوشت خودش را نشان میدهد ، دارد درمی‌آید و ما باید این را بپذیریم تا بتوانیم از این مرحله عبور کنیم، یعنی مرحله ملاقات با سایه مثل یک تونل می‌ماند که ما در آن مرحله قرار است فرو برویم ولی قرار نیست در آن مرحله بمانیم. آدمها زمانی که به بحران میانسالی می رسند دچار مشکلات زیادی می شوند و یکی از آنها این است که میترسند پیش بروند، پس دنده عقب می روند. مشکل دیگر این است که آنجا می نشینند و آن را برای دیگران روایت می‌کنند. یکی از آن مشکلات این است که می پرند ولی به آنجایی که وارد شده اند، می مانند و از آنجا عبور نمی کنند که به این مرحله همانند سازی با سایه می گویند. به قول یک دوستی که می گفت ماسک جدیدی پیدا کردم و آن ماسکِ می خواهم خودم باشم است. یعنی گاهی اوقات آدم ها وقتی به مرحله سایه می‌رسند آن سایه تبدیل به پرسونا و نقش اجتماعی جدید می‌شود و معکوس آنچه که تاکنون رفتار می کردند، رفتار می کنند که این در ملاقات با سایه کاملاً طبیعی است، اما اگر قرار باشد که در این مرحله بمانند، انگار در آن تونل توقف کرده‌اند و یا در آن پرتگاه معلق ایستاده‌اند و مرحله بعدی را طی نکرده اند.

ما چیزی را در آینه می بینیم که از آن چیز نفرت داریم و میخواهیم به آن چیز پشت بکنیم و یا آن را بشکنیم.

آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شکن آینه شکستن خطاست

این خانم در فیلم قوی سیاه می خواست آینه را بشکند، یعنی آن چیزی که میدید را بشکند و از مکانیسم فرافکنی استفاده می‌کرد، یعنی بخش‌هایی از خودش را به رو به رو (یعنی بِت و لیلی) فرافکنی می کرد، همان هایی که چاقو را به آنها فرو می‌کرد، اما بعد می‌دید که چاقو را به خودش فرو کرده است، در واقع به آن قسمت ناشناخته چیزی که خودش بود، فرافکنی می کرد.
فرافکنی یعنی هر وقت که ما در موقعیت ناشناخته قرار بگیریم، آنچه در درون ما است را فرافکنی می کنیم. در اتاق، آن مربی که می‌خواست او را به تمامیت برساند ، یک پوستر آویزان بود و آن پوستر یکی از تصاویر کارتهای تست رورشاخ بود. تست رورشاخ یعنی تستی که ما یک زمینه مبهم را می بینیم و بعد می خواهیم از آن داستان بسازیم، یکی آن لکه‌ها را نگاه می‌کند و می‌گوید دو نفر در حال رقصیدن هستند، یکی هم آن‌ها را نگاه می‌کند و می‌گوید این پروانه است و یکی هم آنها را نگاه می کند و می گوید دو نفر در حال کشتن هم هستند. شما می دیدید که این دختر در فیلم قوی سیاه وقتی در تاریکی قرار می گرفت، معمولاً سکس و خشونت را می‌دید، یعنی نشان می‌داد همان چیزهایی که در درونش فرافکنی و سرکوب شده است، خودش را نشان می‌دهد و وقتی مواد مصرف می کرد، دوباره ناخودآگاهش رو می آمد و تبدیل به یک کابوس بیداری می‌شد، دوباره همان‌ها را می دید. علت سرکوب این بود که مادرش تصمیم گرفته بود که او را در ۱۲ سالگی نگه دارد، یعنی در مرحله قبل از بلوغ او را نگه دارد و اگر دقت میکردید، اتاق این خانم پر از عروسکهایی بود که نه برای دختر بچه ۱۲ ساله که حتی برای دختربچه دو سه ساله لازم است. یعنی مادر سعی کرده بود که بند ناف او را محکم نگه دارد، این اتفاقی که برای این خانوم در این سن و سال ۲۸ سالگی‌ افتاد، اتفاقی است که معمولاً در بحران میانسالی می افتد، یعنی زمانی که ما باید بند ناف حقیقی خودمان را از مادر ارزشی خودمان قطع کنیم و با آن قسمت های تاریک مواجه بشویم و آینه رو‌به‌روی خود بگذاریم و ممکن است زمانی فرافکنی کنیم و کسی را دشمن یا سیاه فرض کنیم و یا ممکن است گاهی آن آینه را بشکنیم و انکار کنیم و به قول آنا فروید، واکنش وارونه سازی داشته باشیم و نقشی معکوس آنچه که هستیم بازی کنیم. ولی نهایتاً برای اینکه از این بحران عبور کنیم چاره‌ای نداریم جز اینکه مدتی خودمان را در سیاهی ها فرو بکنیم و اجازه بدهیم که آن اتفاقات که همیشه ازش فرار می کردیم، برای ما بیفتد. حالا ممکن است که این سرکوب در هرکس به گونه ای بروز بکند. در واقع خدایان سرکوب شده در درون او، خدایان متفاوتی باشد، یعنی لزوماً این نیست که سرنوشت همه افراد در بحران میانسالی همین باشد که در این فیلم اتفاق افتاد.

یکی از ماجراهای جالب در موضوع فرافکنی، همانندسازی فرافکنانه است. یعنی در یک سیستم یا خانواده خیلی وقت ها یک نفر مامور این می‌شود که فرافکنی یک نفر دیگر را به دوش بکشد. مثلاً در یک خانواده می‌بینید که چهار یا پنج نفر از اعضای این خانواده همه به شدت اخلاقی و مذهبی و کنترل شده و عقلانی و منطقی هستند ، ولی یک دفعه یک بچه در این خانواده به دنیا می‌آید که به شدت سرکش و هنجارشکن است که به هیچ هنجاری باور ندارد و این ماجرا در واقع همانند سازی فرافکنانه است و انگار در آن خانواده ماموریتی به این بچه داده شده که تمام بار سایه خانواده را بر دوش بکشد،  که در روانشناسی سیستمی به این بچه بز طلیعه Scapegoat میگویند، یعنی بزی که برای تاوان اعضای قبیله خانواده قربانی می شود. در فیلم جن‌گیر The Exorcist یک کودکی است که یک روح شرور بسیار کهنسال در او نفوذ می‌کرد و او مجبور بود که آن نقش را انجام بدهد، و این به صورت سمبولیک، کودکان بز طلیعه یعنی کودکانی که از یک خانواده زیادی سرکوب شده بیرون می‌آیند و زیادی عصیانگر هستند را ، نشان می‌دهند. در خانواده هایی که در آن سرکوب زیاد است، یعنی ویترین گنده‌ای دارند و خیلی ویترین بزرگی دارند، مثل اشراف یا خوانین که یک آریستوکراسی دارند و می‌خواهند به انسان‌های دیگر بگویند که ما از شما برتر هستیم ما پاک‌خون هستیم، اینکه ما امتیازاتی داریم که شما ندارید، به خاطر این است که ما از یک نسل دیگر یا یک گونه دیگر هستیم. این آدم ها یک ویترین بزرگی برای خود می سازند. مثال دیگر روحانیون هستند، که در واقع می‌خواهند خود را واسطه بین انسان و خدا معرفی کنند، در نتیجه آنها هم نیاز دارند که یک ویترین بزرگ داشته باشند و در این دو خانواده شما چیزی که می بینید این است که فرزندان عصیانگر در این دو خانواده بیشتر است، یعنی فرزندانی که در اینها خنگ باشند، دقیقا نقش پدر و مادر را بازی میکنند، اما نه به آن خوبی. یعنی شما می بینید که فرزند شاه یک کاریکاتوری از آن شاه می شود، مثل احمد شاه به جای محمد علی شاه ، یعنی محمدعلی شاه دیکتاتور ، یک فرزند ابله به نام احمد شاه دارد که می‌خواهد نقش پدر را بازی کند، ولی نمی تواند، چون آن پوتینها برای او گشاد است. اما فرزندان باهوش این دو نوع خانواده، یعنی اشراف‌زاده‌ها و آخوندزاده‌ها که در مملکت ما اینها یکی شدند و به آنها آقازاده می گویند، یا بسیار نسبت به باورهای خانوادگی خود نقد کننده می‌شوند و یا اینکه تمام آبروی آن سایه خانواده را می‌ریزند، و چیزی که یونگ در کتابش بیان می‌کند این است که آمار جرم و جنایت های شدید در فرزندان خانواده های روحانیون بیشتر است. آمار معاونت اجتماعی نیروی انتظامی ایران هم می گوید، بیشترین آمار جرایم جنسی در قم است. یعنی خانواده‌های سرکوب شده سایه خود را با همانند سازی فرافکنانه روی آن فرزندی که نقش بز طلیعه را در خانواده یا قبیله یا شهر دارد، می‌اندازند. بسیاری از روانپزشکان گزارش می کنند که در خانواده های به شدت مذهبی ماجرای زنای با محارم بیشتر از خانواده های متوسط جامعه است.

موضوع همانندسازی با سایه را شما در فیلم fight club باشگاه مشت‌زنی میبینید. یعنی زمانی که فرد با سایه یا کسی که نماینده سایه او است، چنان همانندسازی میکند که فرد تبدیل به او می شود.
بنابراین مسیر، مسیر بسیار دشواری است، برای کسی که به عنوان قهرمان انتخاب می شود.

شما در این فیلم قوی سیاه دیدید که ۲۰ الی ۳۰ بالرین قرار بود که روی صحنه بروند، که انگار قاب و بوم صحنه بودند، و نقش واقعی را قرار بود یک نخبه بازی کند. در واقع یک باور غیر دموکراتیک و غیر لیبرالیستیک در نظریات یونگی وجود دارد ، که آن تفکر نخبه محوری است، انگار بخش زیادی از انسان ها توده یا عوام هستند و از انسان‌ها دو درصد به قول آبراهام مازلو به بحران میانسالی می رسند که اینها برای نخبه شدن آماده می‌شوند، این نخبه با سایه خودش ملاقات می کند و سایه و سیاهی درون خودش را می پذیرد، و این همانی است که در صوفیه تصوف این ور دنیا به نام شریعت و طریقت معروف است. شریعت یعنی شاهراه یعنی ما از نظام ارزشی که جامعه به ما می‌دهد، پیروی می‌کنیم، اما به یک جایی می رسد که ما به انتهای آن خط نظام ارزشی یا انتهای آن شاهراه می رسیم و انگار آنها که قبل از ما رفتند، جاده را تا اینجا کشیده‌اند، و ما که به انتهای خط میرسیم یک مأموریت به ما داده می شود، و ماموریت پیدا میکنیم که جاده را بسط بدهیم، قدم های ما قرار است شاهراه را ادامه بدهد، و ما وارد طریقت یا طول راه یا راه انفرادی میشویم، راهی که کسی نپیموده و ما آن را برای خودمان درست میکنیم، و آن جای پای ما و ادامه شریعت می شود. اون نگاهی به مذهب است که دکتر سروش در کتاب بسط تجربه نبوی آن را بیان می‌کند ، یعنی نگاه اینکه ما زمانی که به آخر خط می رسیم باید ابزارهای قبلی را رها بکنیم، و به گونه‌ای دیگر و با ابزارهایی دیگر ، پیش برویم، این همانی است که مولانا می‌گوید : 

 

چون رسی بر بامهای آسمان 

سهل باشد جستجوی نردبان

 

یعنی نردبان برای این است که شما به بام برسید و وقتی شما به بام برسید، دیگر نردبان به درد شما نمی خورد و شما به ابزارهای دیگری نیاز دارید، حتی ابزارهایی که آن‌سوی عقلانیت است. یعنی به گونه ای باید شما رفتارهای جنون آمیز نشان بدهید، همانطور که مولانا می‌گوید: 

 

آزمودم عقل دوراندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را

 

از این نقطه به بعد من نیاز به یک نوع دیوانگی دارم

 

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را دیوانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان همخانه شو همخانه شو

 

یعنی در واقع قرار است قهرمان نوعی چارچوب جدید یا خانه جدید را در این ماجرا بنا کند. بنابراین از این رو فیلم قوی سیاه روایتی تصویری از نظریه سرنوشت قهرمان بود.

یک آسیب دیگر هم در هر جامعه بشری وجود دارد و آن این است که کسی که برای قهرمانی انتخاب نشده است، ادای نقش قهرمانی را به دست بیاورد و شاید بگونه‌ای به دلیلی که ما نمیدانیم از جایی فراتر از اینجا ، برای اینجا از ناخودآگاه جمعی ، خدا ، کائنات ، شعور هستی یا هرچه که اسم آن را بگذارید، انتخاب می شود، چه کسی این بار را باید بر دوش بکشد ، که به عنوان قهرمان تا آخر خط برود و از آنجا راه جدید ایجاد بکند. اگر کسی تا این نقطه یعنی تا آخر خط شریعت نرفته باشد و بخواهد مسیر جدید ایجاد بکند یعنی تصمیم بگیرد طریقت ایجاد کند ، در واقع به هیچ جا نمی رسد، چون این آدم زمانی پاهای خودش را کنار گذاشت که بالهایش در آمده بود، یعنی زمانی بند ناف بچه باید بریده بشود، که آن بچه از رحم بیرون بیاید و بتواند نفس بکشد و زمانی فرد می‌تواند از این پرتگاه بپرد که بالهایش درآمده باشد، در غیر اینصورت مثل تخم مرغی میمونه که هنوز جوجه درونش آمادگی حیات را ندارد و شما به زور تخم ها را بشکنید، یا مثل پیله‌ای می ماند که هنوز کرمِ داخل پیله، به پروانه تبدیل نشده است، و شما پیله را باز کنید، و بگویید بپر و او نمی تواند بپرد، آن‌وقت نه پروانه می‌شود و نه پیله. بنابراین این تفکر یونگی تفکری است چند نقد به آن وارد است:

۱-یکی اینکه این تفکر بسیار آریستوکراتیک و غیر دموکراتیک است، و به نوعی به آدمها می‌گوید اگر تو انتخاب نشدی، اصلاً این داستان به تو مربوط نمی شود، این داستان داستانی است برای قهرمان‌ها، که اگر تو برای این قهرمان بودن، انتخاب نشدی، اون بلوغ معنوی تو فرا نرسیده ، بازی کردن با این ماجرا فقط برای تو وقت تلف کردن است. اوشو در کتاب خلاقیت مثال جالبی می زند و می گوید بلوغ معنوی مثل بلوغ جنسی می ماند و تا زمانی که کسی به بلوغ جنسی نرسیده باشد ، شما هر چقدر که از بلوغ جنسی برای او حرف بزنید و روایت کنید او ممکن است بفهمد، اما او نمی تواند تجربه فنومنولوژیک و درونی از تمایل جنسی و رابطه جنسی و نگاه جنسی داشته باشد، و بلوغ معنوی هم مثل بلوغ جنسی می‌ماند، شاید بر همین مبنا کارگردان این فیلم ماجرای بلوغ جنسی و ارگاسم را به گونه‌ای مرتب مطرح می کرد، یعنی در واقع تفکر یونگی که شبیه تفکر اُوشویی و تفکر هرمان هسه‌ای و تفکر مولانایی است، نسخه‌ای برای یک ماجرای خاص و بیماری خاص و آلرژی خاص است. نسخه اوشو ، هرمان هسه ، یونگ ، مولانا و همه کسانی که وحدت وجود و ملاقات با سایه را به افراد تجویز می‌کنند ، برای کسی است که جاییش که دچار مشکلی است، قرار است که بال در بیاورد و آنجا است که باید پاهای خودش را بشکند و اجازه بدهد که بال ها در بیاید و کالبد خودش را پاره کند و کالبدی که زیر این تخم مرغ است از آن سر بزند و بیرون بیاید. همانطور که در استعاره ادبیات ما ققنوس نماد این است، پرنده ای که خودش را به آتش می زند و می‌سوزاند و می شکند و از خاکستر او جوجه جدید ققنوس به دنیا می آید. ولی کسی که هنوز به این مرحله نرسیده، و فقط یک خارش ساده دارد، اگر پوست خود را بکند، فقط خود را زخمی کرده است. این روایت به نوعی مذهب است و به قول خیام: 

 

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده‌ای کو که به ما گوید راز

 

۲-این روایت آنتولوژیک و تئولوژیک یونگ برای کسانی است  که بر مبنای مذهب المپی یونان باستان صوفی شدند و دیدگاه وحدت وجودی دارند و به آنتی دوئالیستیک فکر می‌کنند، اما همانطور که دیدگاه دوئالیستیک‌ها را ما نقد میکنیم ، که دیدگاهی است، که با ابزار عقلانیت نه می‌شود آن را رد کرد و نه می‌شود آن را اثبات کرد، این دیدگاه هم نه می شود آن را رد کرد و نه می‌شود آن را اثبات کرد. اینهایی که گفته شد فقط به بیان دیدگاه یک نگرش آنتولوژی یا جهان بینی بود و نه می توان گفت که این لزوماً درست است و نه می توان گفت که لزوماً غلط است، برای اینکه ابزارهایی که لازم باشد تا این تفکر مورد سنجش قرار بگیرد، را ما نداریم. نقدی که کارل پوپر به کل دیدگاه‌های روانکاوی می کند و می گوید این‌ها فاقد ابطال پذیری هستند، یعنی ما ابزاری برای تست آنها نداریم. از نظر کارل پوپر نظریه‌ای که امکان رد شدن را ندارد و در همه شرایط می‌تواند به نوعی درست باشد، نظریه ارزشمندی نیست، این نظریه یک ادعا است، مثل نظریه کسانی که مذهب دوئالیستیک دارند. بنابراین نقد دوم بر این تفکر از طرف کارل پوپر این است که این تفکر فقط یک ادعا است و نه یک نظریه قابل سنجش. 

نقدی که ویتگنشتاین میکنه این است که اساسا بحث کردن درباره نظریاتی که نه قابلیت اثبات پذیری و نه قابلیت ابطال پذیری دارند، وقت تلف کردن است.

نقدی که اریک فروم می کند این است که می گوید یونگ یک رمانتیک محافظه‌کار است. رمانتیک یعنی آدمی که همه چیز را زیبا میکند. فروم میگوید یونگ جزو کسانی است که میخواهند مذهبی که ( بعد از این‌که عقل تبدیل به مذهب قرن بیستم شد)، در حال نابود شدن است، را زنده نگه دارند. بنابراین این فرد محافظه کار رمانتیک‌وار دارد این مذهب را بزک می‌کند تا بتواند آن را زنده نگه دارد، خود یونگ هم این را قبول دارد و می گوید اگر قرار باشد، مذهب باقی بماند، باید تبدیل به امری کاملاً شخصی شود. بدین مفهوم که مذهب در هزاره جدید یک فرایند سلوک فردی می‌شود، که آن سلوک فردی فقط به درد کسانی می خورد که به ابتدای فرآیند تفرد رسیده باشند، بنابراین مذهب برای گروه خاصی از افراد است که باز این تفکر هم یک تفکر آریستوکراتیک است و برای کسانی مثل کارل پوپر که مدافع تفکر لیبرال دموکرات هستند و باور دارند، همه انسانها باید رای و سهم برابر در زندگی داشته باشند، این تفکر نوعی تفکری است که ضد جامعه باز به تعبیر کارل پوپر قرار می گیرد.

کارل پوپر به مذهب ایرادی نمی گیرد، زیرا مذهب ادعای علمی بودن نمی‌کند، اما از آنجا که نظریه های روانکاوی ادعای علمی بودن می‌کنند و پایه علم تجربه مداری و عقل محوری است، بنابراین می گوید من این نقد را بر نظریه های روانکاوی می‌کنم، که ادعا می‌کنند که از ابزار عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی استفاده میکنند، در حالی که در واقعیت متدولوژی مذهبی دارند. بنابراین از نظر کارل پوپر ما سه دسته نظریه داریم: 

 

1-scientific علمی

2-none scientific غیر علمی

  3-pseudo scientific شبه علمی

 

پوپر نظریات روانکاوی را شبه علمی می داند. یعنی نظریاتی که می‌خواهند رنگ و لعاب مدرنیته را داشته باشند، اما متعلق به دوران پیش مدرنیته هستند.

در فیلم قوی سیاه علاوه بر عبارت بپر، خیلی عبارت برو خانه و استراحت کن استفاده می‌شد. در فرایند تفرد اتفاقی که می‌افتد این است که یک جاهایی ما باید فعال باشیم، یعنی مثلاً در یک ثانیه خاص است که ما در آن ثانیه خاص باید در تاریکی بپریم. در ادبیات داستانی مثلاً می بینیم که در یک لحظه مشخصی دهانه غار باز می‌شود، و شما باید در آن لحظه به داخل غاری بروید که نمیدانید داخل آن چه است، و در آن لحظه خاص شما یا می پرید یا جا می مانید، و اگر جا بمانید دوباره باید یک دوره طولانی را بگذرانید تا به این لحظه مجددا برسید. کار آسانی نیست چرا که دوباره باید از ۱۰ پله پایین تر شروع کنید. یکی از آن اتفاقات در فرآیند تفرد یا سلوک عرفانی این است که شما مثل یک شکارچی زبردست در یک لحظه باید ماشه را بکشید و شکار کنید اما برعکسش زمانهایی می‌رسد، که شما آن نطفه را گرفتید، و حالا باید بروید در یک کمون incubation قرار بگیرید، تا آن نطفه تبدیل به جوانه بشود، و خیلی ها که در فرایند سیروسلوک عرفانی جا می‌مانند، کسانی هستند که خیلی عجول هستند ، یعنی می پرند اما باز بلافاصله دوباره میپرند، بعد آن نطفه‌ای که در رحم معنوی آنها آمده است می افتد، و از بس می‌پرند سقط میشود، و اینجا آن لحظه‌ای است که شما بعد از اینکه این اتفاق افتاده است، باید استراحت کنید و اجازه بدهید تا این دوره نهفتگی یا کمون رخ بدهد، بنابراین شما در فرآیند تفرد یک عارف، چیزی را می بینید که خیلی اوقات در یک بیمار روانی می بینید ، که اگر شما با این فرایند آشنا نباشید ، و درمانگری باشید که متوجه این نباشید ، خیلی وقتها انگار که یک بیماری روانی می بینید. درحالی که فرایند عرفانی کاملاً می‌تواند یک فرایند جنون آمیز به نظر برسد، شما می‌بینید بسیاری از افرادی که در این مرحله تفرد قرار می‌گیرند، در جامعه آنها گم می‌شوند و برچسبی به آنها زده می‌شود که اینها دیوانه شده‌اند. خوب این در محدوده‌ای است که فرد می‌خواهد هنجارشکنی یا ساختارشکنی کند. 

مرحله دیگری پیش می آید که تصور می شود فرد دچار افسردگی شده است، اما این مرحله ای است که عارف به درون خودش میرود، تا آن بذر و ایده‌ای که در درون او کاشته شده است، پرورش پیدا کند و رشد کند و تبدیل به یک موجود زنده بشود که تمامیت او را در بر بگیرد. این اتفاق در فرآیند تفرد برای خود یونگ افتاد، سه سال افسرده بود و به قول خودش ساعت‌های طولانی کنار دریا می نشست ، و با ماسه ها بازی می کرد، و کار نمیکرد، یعنی فرآیند شبه افسردگی خود را می‌گذراند.

پس ما یک سری فرایندهای شبه‌بیماری‌‌های‌روانی را  در فرایند تفرد داریم، یعنی یک سیر و سلوک عرفانی گاهی اوقات می‌تواند دوره‌هایی از شبه‌توهمی یا شبه‌دیلوژنی داشته باشد یا خودبزرگ‌بینی پیدا کند، مثل حلاج که میگوید من خدا هستم، اناالحق یا دوره هایی شبیه یک شخصیت ضد اجتماعی یا دوره‌های مازوخیستی داشته باشد ، لذا یک فرآیند دشواری را طی می کند، دوره شبه افسردگی در واقع دوره کمون یا نهفتگی است که عارف به درون می رود و سقوط می‌کند و به خواب زمستانی می رود و یک دوره بارداری را می گذراند تا آن چیزی که در درونش است، از او بیرون بیاید و خودش را نشان بدهد. 

مفهوم تورم روانی psychic inflation این است که یک فرایند فردی، اجتماعی می شود، آن چیزی که یونگ می گوید اگر دین قرار است باقی بماند، باید کاملاً فردی بشود. زمانی که شما یک جامعه سکولار دارید، تجربه دینی یک تجربه فردی میشود. اگر قرار باشد که حیطه درگیری ایجاد کند ، حیطه درگیری کوچک تری ایجاد می‌کند، حافظ می گوید:

 

آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

 

منظور از یار در بیت بالا حلاج است.

 

می‌گفت این فرآیند درونی بود، یک فرآیند اجتماعی نبود، قرار نبود بیاید این را اعلام بکند ، در واقع آن چیزی که عرفا می‌گویند: 

 

آنکه را اسرار حق آموختند

مُهرکردند و دهانش دوختند

 

(شعر فوق از کتاب پله پله تا ملاقات با خدا.)

 

این مدعیان در طلبش بی خبرانند

آنرا که خبر شد خبری باز نیامد

 

کسانی که ظرفیت ظرف درونی آنها آنقدر کم است که این فرآیند را سریع اعلام و ابراز می کنند، مثل حلاج این اتفاق برای آنها می‌افتد که فرایند درونی آنقدر جمعی می‌شود که دیگر نمی شود آن را مدیریت کرد. اما وقتی این فرایند درست طی بشود، قهرمان می رود و سفر می کند و به خانه برمی‌گردد. 

اما زمانی که شما یک جامعه تئوکراسی را دارید، جامعه ای که در آن اشرافیت مذهبی معنوی وجود دارد، و یک نفر بر مبنای اینکه ادعا شود که این فرد در درجات مذهبی بالا است. حالا می تواند بر دیگران حکومت کند. مشکل در اینجا پیش می آید که این فرایند دیگران را با خودش درگیر می‌کند و حالا من در یک فرآیند آزمون و خطا دیگران را با خودم می کشانم. 

خیلی‌ها اعتقادشان بر این است که انسان نمی تواند از دوئالیسم بیرون بیاید. یعنی ذهن ما اینگونه است که هر زمانی که میخواهد از دوئالیسمی بیرون بیاید ، قرار گرفتن در مقابل دوئالیسم خودش ایجاد یک دوئالیسم که همان تفکر جدید در مقابل تفکر قبلی است، میکند. یعنی این در واقع یک لابیرنتی است که ما داخل آن میچرخیم و ما از یک دوئالیتی در می‌آییم و وارد یک دوئالیتی دیگر می شویم و این چرخه تکرار می شود. 

همان چیزی که مسیح می گوید قضاوت نکن، خوب و بد نکن، ولی در واقع خود این یک نوع قضاوت کردن است که انسان ها به دو دسته تقسیم می‌شوند: انسانهایی که قضاوت می‌کنند و انسانهایی که قضاوت نمی کنند. در واقع مسیحیت یک قیام وحدت وجودی در مقابل دوئالیتی یهودیت بود و زمانی که مسیح می‌خواهد این وحدت وجودی را نشان بدهد،  می‌گوید من به گناه همه شما بر دار می‌شوم و همه شما بخشوده میشوید، و باز خود این، یک دوئالیتی ایجاد می کند، کسانی که این ایده را می‌پذیرند، در مقابل کسانی که این ایده را نمی‌پذیرند. 

این تفکر را در تائو لائوتسو خیلی خوب بیان می‌کند و می‌گوید تائوی جاودان همین که به زبان آید، دیگر تائو نیست. یعنی وحدت وجود چیزی است که انگار بشر ظرفیت فهم آن یگانه بودن را ندارد، بنابراین شما می‌بینید که کتاب لائوتسو پر از تضاد و تناقض است، یعنی همیشه چیزی را تجویز می‌کند که قرار است عکس نتیجه خودش را بدهد. مثلاً بشین تا برسی، راه برو تا نشسته باشی ، سکوت کن تا حرف زده باشی ، حرف بزنی سکوت می کنی، بنابراین نشان می دهد که ما در یک وضعیت پارادوکس بشری قرار می گیریم که هیچ وقت نمی‌توانیم از این دوئالیتی در بیاییم و یکی از انتقاداتی که بر تفکر یونگی و وحدت وجودی، وجود دارد این است که،  این هم به سرعت تبدیل به یک مذهب می شود، همانطور که شما می بینید که تفکرات صوفیانه هم به شدت پا جای مذهب می گذارد، به جای امام و پیغمبر یک قطب و مرشد قرار می گیرد و به جای مقلدینِ مرجع تقلید، مریدان شیخ قرار می‌گیرد و به این سرعت همین اتفاق می افتد.

هگل می گوید تفکر بشری هیچ وقت نمی تواند از قالب دوئالیتی خارج شود، مثل اینکه بشر هیچ وقت نمی تواند وحدت یا نیستی را تجربه کند یا تصور کند، مثلاً همین که شما یک تاریکی را بجای نیستی تصور کنید، چون خود این تاریکی نشان‌دهنده یک وجود است، لذا نیستی قابل تصور نیست. بنابراین این تمامیت یک نوع بل روان شناسی نگرش...

ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 461 تاريخ : چهارشنبه 3 شهريور 1400 ساعت: 18:08