در جستجوی کودک فراموش شده (آلیس میلر)

ساخت وبلاگ

در جستجوی کودک فراموش شده (آلیس میلر)

در تجربه مبارزه با بیماریهای روانی ، آموخته ایم که تنها یک سلاح داریم : کشف حقیقت تاریخچه عاطفه منحصر به فرد کودکی مان است.

کسانی که کلا فاقد هرگونه درک عاطفی واقعی یا قدردانی نسبت به فراز و نشیبهای دوران کودکی خود هستند و جز میل به موفقیت هیچ درکی از نیازهای واقعی خود ندارند.سرکوب گذشته واقعی شان آنچنان به شدت رخ داده که به آسانی میتوانند توهم خود از کودکی مطلوب را حفظ کنند.

افسردگی در برابر خودبزرگ پنداری

شخص خودبزرگ پندار هرگز واقعا آزاد نیست زیرا اولا به شدت به ستایش از سوی دیگران وابسته است و ثانیا حرمت نفس او بستگی به ویژگی ها ، تابع ها و موفقیت هایی داد که میتوانند به ناگهان با شکست مواجه شوند.

۱-افسردگی گاهی در نتیجه در هم شکستن خودبزرگ پنداری بر اثر بیماری ، از کار افتادگی ، یا سالخوردگی بروز میکند.در مورد زن مجرد همراه با پیرتر شدن او سرچشمه های بیرونی تایید کننده اش نیز آرام آرام رو به خشکی میروند زیرا از جذابیت مداومش دیگر خبری نیست.

۲-خودبزرگ پنداری و افسردگی دو روی مدالی هستند که میتوان آن را خود کاذب نامید، مدالی که روزی حقیقتا نتیجه یک موفقیت بود.برای مثال یک هنرپیشه در اوج موفقیت میتواند در برابر تماشاگران مشتاق ، ایفای نقش کرده و احساس بزرگی و شکوه را تجربه کند ، حال اگر این شادی ریشه در برآورده شدن نیاز به دیده شدن باشد صبح روز بعد حس تهی بودن و پوچی ناشی از خشم و شرم  بازخواهد گشت تنها سوگواری برای آنچه که از دست داده و آنچه که در زمام حساس جایش خالی بوده ، میتواند او را به التیام واقعی برساند.

۳-عملکردهای همراه با موفقیتهای برجسته و بی وقفه برخی اوقات میتواند شخص را قادر سازد تا این خطای ذهنی که میگوید : "پدر و مادرش توجه مداوم به او داشتند و همیشه در دسترسش بودند" را حفظ کند   و معمولا این شخص با نمایش فزاینده هوش افسردگی را کنار زده و خود و اطرافیان خود را فریب دهد. هرچند وی غالبا همسر خود را  از میان افرادی که ویژگی های قوی افسردگی دارند انتخاب میکند لذا شخص خودبزرگ بین میتواند از شریک زندگی ضعیف خود مراقبت و او را مانند یک کودک حمایت کرده و احساس قدرت و مورد نیاز بودن کند و بدبن ترتیب ستون تکیه گاه بنای شخصیت خود را بدست آورد.در هر حال واقعیت این است که چنین شخصی هیچ پایه محکمی ندارد و به ستونهایی همچون موفقیت ، پیشرفت، قدرت و بالاتر از همه انکار دنیای عاطفی دوران کودکی خود متکی است.

 

 

افسردگی از انکار واکنشهای عاطفی شخص شکل میگیرد.از آنجا که خود بزرگ پنداری در قالب اختلال شخصیت خودشیفته همتای افسردگی است ، موفقیت در رهایی از هر دو نوع اختلال بدون احساس سوگ عمیق در مورد موقعیت کودک قبلی به ندرت امکان پذیر است.

توهم کودکی شاد

این توانایی غصه خوردن ، یعنی ترک کردنِ توهمِ کودکیِ شاد و احساس و شناخت کامل آسیبی که تحمل کرده است،  میتواند سرزندگی و خلاقیت شخص افسرده را بازگرداند و شخص خودبزرگ پندار را از انجام و  وابستگی به کار سیزیف وارش رها سازد.

اگر در این فرایند طولانی شخص بتواند این واقعیت را تجربه کند که در کودکی هیچ کس او را هرگز بخاطر خودش دوست نداشته است و در عوض بخاطر موفقیت ها و پیشرفتها و صفات خویش مورد نیاز و سو استفاده بوده و اینکه او کودکی اش را فدای این نوع عشق کرده است ، عمیقا یکه خواهد خورد.

متضاد واقعی افسردگی نه شادی  و نه بی دردی است ، بلکه سرزندگی و آزادی تجربه کردن احساسات خود انگیخته است.

اگر احساسی که تازه بوجود آمده است را تجربه نکنیم، و با دلایل مختلف آن را کنار بزنیم، این کشف صورت نمیگیرد و افسردگی پیروز خواهد شد.

اشخاص مبتلا به افسردگی و خودبزرگ پنداری با زندگی کردن به طریقی که گویا دسترسی به پدر و مادر هنوز میسر است، واقعیتِ کودکی خود را کاملا انکار میکنند. اشخاص خودبزرگ پندار از طریق توهم موفقیت و اشخاص مبتلا به افسردگی از راه هراس دائمیِ از دست دادن عشق . هیچیک از آنها این واقعیت را نمیپذیرد که این فقدان یا نبود عشق قبلا روی داده است و هیچ تلاشی هرچه که باشد ، نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد.

افرادی که یک تصویر آرمانی از دوران خوش کودکی در ذهنشان ثبت کرده اند ، در درون خود ظلم و ستمی را حمل میکنند که ناخودآگاه آن را به دیگران تحمیل کرده و چون هیچ آگاهی از این موضوع ندارند نخواهند توانست از انتقال آن خودداری کنند.

اجبار به تکرار(وسواس)

شاید عمیق ترین زخمها مثلا مورد عشق و علاقه نبودن نتواند بدون سوگواری التیام یابد.در برابر این زخم یا میتوان کمابیش با موفقیت ایستادگی کرد و آن را پنهان نمود مانند افسردگی یا خودبزرگ پنداری و یا آن را در اجبار به تکرار بطور مداوم باز نگه داشت مانند رفتار وسواسی که در آن واکنش سرزنش آمیز مادر یا پدر نسبت به رفتار فرزند همچون خاطره ای سرکوب شده با کودک مانده و در جسم او ذخیره شده است.

 

بسیاری از مردم در سراسر زندگی خود از احساس گناه طاقت فرسا رنج میبرند، احساس اینکه طبق خواسته پدر و مادر زندگی نکرده اند .حتی اگر بینشی عقلانی داشته باشید مبنی بر اینکه "کار یا وظیفه کودک این نیست که نیازهای پدر و مادر را برآورده کند" ، باز هم آن احساس قوی تر از این بینش عقلانی است.هیچ استدلالی نمیتواند بر این احساسهای گناه فائق آید زیرا سرچشمه آنها در نخستین روزهای زندگی است.

بعضی اوقات ممکن است درمانگر به دلیل وحشت سرکوب شده خود ، بطور ناخودآگاه، نتواند به شخصی متخاصم تبدیل شده و از خود به گونه ای تساهل نشان دهد بطوریکه اجازه ظاهر شدن ترس و گم گشتگی کودک را در بیمار ندهد.

 

یکی از دلایلی که من ترجیح میدهم از واژه بیمار بجای مراجع استفاده کنم این است که فرد زمانی میتواند خود را از شر سرکوب نجات دهد ، که خود را به عنوان یک بیمار و یک فرد مبتلا به درد و رنج تجربه کرده باشد.فرد در نقش یک مراجع و مشتری فقط میتواند به دانش درمانگر دسترسی پیدا کند چیزی که به هیچ وجه کمکی برای درمان او نمیکند.

مارک ۳۲ ساله که از تمایلات نامتعارف جنسی خود دچار درد و رنج و دائما از طرد شدن توسط دیگران در هراس بود ، در درونش خاطره ناخودآگاه رانده شدن از سوی مادر را حمل میکرد ، بدون دانستن علت و با اینکه از مجازاتهای بعدی می ترسید مجبور بود کارهایی را انجام دهد که مورد مذمت و تحقیر محیط زندگی اش و بطور کلی جامعه بود.حتی اگر قرار بود به ناگهان جامعه شکل تمایلات او را بپذیرد شاید مجبور میشد وسواس عملی خود را تغییر دهد.اما هیچگاه او را آزاد نمیکرد.چیزی که اجبار داشت جستجو کند اجازه استفاده از این یا آن یادگار نبود ، بلکه چشمان پر از تنفر و وحشت زده مادرش بود .او حتی در درمان نیز با استفاده از همه راه های ممکن برای تحریک تنفر ، وحشت و بیزاری این پاسخ را در درمانگر خود جستجو میکرد.این بیمار از ابتدای زندگی خود یادگرفته است که چیزی را احساس نکند لذا او باید ابتدا احساسهایی نظیر خشم ، طرد شدن ، حسادت ، تنهایی ، عشق را تجربه کرده زیرا بدون تجربه این احساسات نمیتوانست این تعارضهای جنسی را مشاهده کند.

 

تلاش برای پذیرش اجتماعی اشکال خاص اعتیاد ، جنسی و غیر جنسی ، یکی از راه های بیشمار برای اجتناب از روبه رویی با پیشینه خودمان است.بسیاری از افراد وجود دارند که نیازهایشان به حمایت ، مراقبت، مهربانی و آرزوهای برآورده نشده شان برای عشق در سنین جوانی به شکل رابطه جنسی درآمده است و حتی بدون اینکع مجبور شوند با سرنوشت خود روبه رو شوند با وابستگی های مختلف جنسی زندگی کرده اند.وقتی که بیمار شروع به تجربه احساسات خود میکند و نیازهای واقعی خود را تشخیص می دهد ، اعتیاد جنسی نیز متوقف میشود.

 

اجبار به تکرار(وسواس) زمانی برطرف میشود که ما احساساتمان در شرایط کنونی درک و روشن شوند.در غیر اینصورت اجبار به تکرار بدون کاهش یافتن در کل عمر ادامه میابد و فقط ممکن است شکل آن تغییر کند.مادامی که یک مادر نداند با یک کلام نداند با یک کلام کنایه آمیز که برای پوشاندن شک و تردید خود به کار میبرد چه شرم و خجالت عمیقی را برای فرزندش موجب میشود ، نمیتواند واقعا برای فرزندش احترام قائل شود .اگر او خودش هشیارانه از این احساسات رنج نبرده باشد نمیتواند از شدت تحقیر ، خوار و بی ارزش شدن فرزندش آگاهی یابد .

 

اگر قرار بود به بیمار بگوییم در جوامع دیگر انحراف او مشکلی نخواهد بود و علت مشکل او جامعه بیمار است ، مطمئنا تا حدودی واقعیت را به او گفته ایم ، اما این گفته کمکی به او نمیکند.بلکه او احساس خواهد کرد او را با سرگذشت شخصی خودش درک نکرده و به شخص دیگری محول میکنیم ، زیرا این تعبیر بخش بسیار کوچکی از تراژدی واقعی او را تشکیل می دهد.آنچه که او نیاز به درکش دارد وسوسه تکرار او و حالت امور پشت آن است که این وسواس دال بر وجود آنهاست.مشکل او بدون شک نتیجه فشارهای اجتماعی است اما اثر این فشارها بر روان او از طریق دانش انتزاعی نیست ، بلکه آنها بطور محکم و استوار ریشه در نخستین تجربه عاطفی او با مادرش دارند.از این رو مشکلات او را نه با کلمات ، بلکه فقط از طریق تجربه میتوان حل کرد ، آن هم نه صرفا تجربه اصلاحی برای یک شخص بالغ ، بلکه بالاتر از همه از راه تجربه خودآگاه نخستین ترس وی از تحقیر مادر محبوبش و احساس های برآشفتگی و غم پس از آن.

ظلم و ستم و وادار به تسلیم کردن در اداره ، کارخانه یا حزب سیاسی آغاز نمیشوند، بلکه در نخستین هفته های زندگی نوزاد شکل میگیرند پس از آن سرکوب میشوند و سپس بخاطر ماهیتشان از نظر استدلال غیر قابل دسترس میشوند.

خشم ناخودآگاه کودکانی که مورد سواستفاده یا بهره کشی قرار گرفته اند و یا زندانی شده اند و یا در تنگنا گذاشته شده اند میتواند انگیزه ای برای عمل سیاسی شود.این خشم میتواند در مبارزه با دشمن عملا و بدون کنارگذاشتن آرمانی سازی پدر و مادر تخلیه وابستگی قدیمی به راحتی به یک گروه یا رهبر جدید منتقل خواهد شد.با این حال اگر این سرخوردگی و سوگ ناشی از آن را بتوان تحمل کرد رهایی اجتماعی سیاسی را معمولا به دنبال نخواهد داشت، اما اعمال ما از اجباربه تکرار رها خواهند شد.آنگاه میتوانند دارای هدفی آشکار و شکل گرفته از تصمیمات هوشیارانه باشند.

 

هرگاه با حقیقت خودمان رو به رو شویم و آن را تجربه کنیم ، نیاز درونی به ادامه ساختن توهمات و انکارهای نو برای اجتناب از تجربه آن حقیقت از میان می رود.آنگاه درمیابیم که سراسر عمرمان از چیزی در هراس بودیم و سعی کرده ایم خودمان را برانیم که دیگر نمیتواند واقعا روی دهد و قبلا در آغاز زندگیمان وقتی کاملا وابسته بودبم ، اتفاق افتاده است.

هدف درمان تصحیح گذشته نیست بلکه توانا ساختن بیمار برای روبه‌رویی با پیشینه خود و اندوهگین شدن برای آن است.بیمار باید خاطرات پیشین درون خود را کشف کند و باید هشیارانه از تحقیر و دستکاری ناخودآگاه پدر و مادر آگاه شود تا بتواند خود را از آنها رها سازد.

تحقیر

عملکرد مشترک همه حالات تحقیر در بیمار دفاع در برابر احساسات ناخواسته است.هرگاه بتوانیم عواطف سرکوب شده کودکی را احساس و درک کنیم، دیگر نیازی به استفاده از تحقیر به عنوان دفاع در برابر آنها نخواهیم داشت.

وقتی که حاضر نیستیم برای این واقعیت که عشق بدون دستاورد ممکن نیست سوگواری کنیم و از این سوگواری اجتناب میکنیم به این معنی است که در اصل کسی که تحقیر میشود خود ماییم ، زیرا مجبوریم همه چیزهای درون خودمان را تحقیر کنیم همه چیزهایی که عالی ، خوب و هوشمندانه نیستند.بدین ترتیب ما به تنهایی دوران کودکی تداوم میبخشیم ، ما ضعف ، درماندگی و عدم قطعیت و در یک کلام ، کودک درون خود و دیگران را تحقیر میکنیم.

تحقیر دیگران در اشخاص خود بزرگ پندار موفق همیشه بی احترامی به خود خویشتن شان را به همراه دارد زیرا سرزنش توسط آنها بدین معنی است که بدون این ویژگی های برتر من ، هرانسانی کاملا بی ارزش است.معنی بیشتر آن این است که بدون این موفقیتها ، این استعدادها ، هرگز کسی مرا دوست نداشته و نخواهد داشت.خودبزرگ پنداری در بزرگسالان متضمن ادامه توهم است :"مرا دوست می داشتند"

به عنوان یک قاعده ، تحقیر با شروع سوگ برای یک عمل برگشت ناپذیر که نمیتوان آن را تغییر داد ، متوقف خواهد شد. زیرا تحقیر نیز در خدمت به انکار واقعیت گذشته روش خود را دارد.بالاخره اینکه فکر کنیم دیگران چون خیلی کندذهن هستند چیزی را درک نمیکنند ، کار کم زحمت تری است ، زیرا آنگاه میتوانیم تلاش کنیم که موضوعات را به آنها توضیح دهیم و توهم فهمیدن را می توان ابقا کرد. از آنجا که سرکوب نیازهایِ دورانِ کودکیِ خودِ والدین ، آنها را نسبت به نیازهای فرزندانشان نابینا میکند ، مجبور میشویم درک کنیم که فهمیدن امکان نداشته است.

 

وقتی پدر و مادر نمیتوانند احساس فرزندشان را درک و به آن احترام بگذارند ، در نبود چنین احترامی، فرزندانشان از یک حقیقت دردناک میگریزند و در ایدئولوژی ها پناه میگیرند. ملیت گرایی و نژاد پرستی و فاشیسم در واقع چیزی نیستند بجز پوشش های ایدئولوژیکی برای فرار از خاطرات دردناک و ناخودآگاه تحقیرِ تحمل شده به سوی بی احترامی خطرناک و مخرب برای زندگی انسان که در قالب یک برنامه سیاسی تزیین شده است.

 

انحرافات جنسی ، وسواس ها و فرار به سوی ایدئولوژی تنها راه های ممکن برای تداوم بخشیدن به تراژدی درد و رنج اولیه ناشی از تحقیر نیستند. راه های بیشماری برای انتقال شرایط خانوادگی که ما در کودکی از آنها رنج کشیده ایم وجود دارد مثلا اشخاصی هستند که هرگز یک حرف بلند یا خشمگینانه نمیزنند ، انسان های خوب و شریفی به نظر می آیند ، با این وجود احساس های ملموس مسخره یا احمق یا پرسروصدا بودن را به دیگران القا میکنند در حالیکه خودشان نمیدانند نگرش پدر و مادرشان را از خود ساطع میکنند.

سپس اشخاصی وجود دارند که اگرچه کمی ارباب منش اند مو ممکن است صمیمی به نظر آینذ، ولی در حضورشان انسن احساس هیچ بودن میکند.این احساس را القا میکنند که تنها کسانی هستند که چیزی جالب یا مناسب برای گفتن دارند دیگران فقط باید بایستند   با شیفتگی آنها را ستایش کنند اینها میتوانند فرزندان پدر مادر خودبزرگ پنداری باشند که امیدی به هم چشمی کردن با آنها وجود نداشته است.

با در نظر داشتن این نمونه ها میفهمیم که چرا برخی استادان و نویسندگانی که کاملا قادر به بیان منظورشان به زبانی ساده هستند از زبانی دشوار و اسرار آمیز استفاده میکنند.

با آگاه شدن از الگوهای مخرب پدر مادرمان که در درون ما مشغول به کارند کمک بزرگی به درمان خواهیم کرد ، اما برای رها شدن از این الگوها به چیزی بیش از آگاهی فکری نیازمندیم. نیازمند برخورد عاطفی با پدر مادرمان در درون خود هستیم.هدف درمان زمانی محقق میشود که انسان با پیشینه کودکی خود به تفاهم رسیده و از این رو احساس زنده بودن را بازیافته باشد.

 

آینده دموکراسی و آزادی های دموکراتیک به توانایی ما در برداشتن این گام و تشخیص این نکته وابسته اند که اصولا مبارزه موفقیت آمیز با نفرت در بیرون وجودمان مادامی که پیامهای آن را در درونمان نادیده میگیریم ، امکان پذیر نیست.

جنبشهای ناسیونالیستی در حال رشد امروز نشان میدهند که انگیزه های آنان ربطی به علایق واقعی مردمی ندارد که مورد تنفر و در حال ستیز با آنان هستند ، بلکه بیشتر به پیشینه کودکی آنان برمیگردد کسانی که نمیخواهند حقیقت گذشته خود را بدانند در حالیکه به دنبال یک دشمن مشترک میگردند تا خشم سرکوب شده خود را روی او خالی کنند در انکار این رفتارها با کل جامعه همدستی میکنند .


برچسب‌ها: آلیس میلر روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : جستجوی,کودک,فراموش,آلیس,میلر, نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 175 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 20:05