یونگ شناسی-قسمت اول/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ
حلقه دِمینگ : طراحیplanning«««««عملact«««««ارزیابی evaluation ««««طراحی««««عمل««««یادآوری

حرکت بر اساس چشم انداز یا ویژن ترسیم می‌شود.

ادوارد دمینگ یکی از دو متخصص مدیریتی بود که آمریکایی‌ها بعد از انداختن دو بمب اتم در هیروشیما و ناکازاکی ژاپن، برای بازسازی جاهایی که تخریب کرده بودند به ژاپن فرستادند.

درسته که بعد از انداختن بمبها جنگ جهانی تموم شد ولی آمریکاییها خود را مسوول بازسازی خرابیهای ژاپن میدانستند.

در بازسازی نرم افزاری دو تا از متخصصین برجسته مدیریتیشون را به ژاپن فرستادند تا سیستم مدیریتی ژاپن را بازسازی کنند ، سیستم مدیریتی ژاپن تا زمان جنگ جهانی دوم یک نظام فئودالیته داشت یعنی یک نظام کشاورزی که تازه داشت به سمت صنعتی شدن پیش میرفت.

توقع ما قبل از شروع کار را چشم ‌انداز یا ویژن می‌گویند. اگر قرار هست که یک کار گروهی انجام بدهیم نیاز هست که به ویژن‌های مشترکی داشته باشیم. حرکت ما مرتب بر اساس چشم اندازمان سنجیده می شود.

شما چه سوالهایی از دکتر یونگ میپرسید؟

یونگ ۸۰ سال عمر کرد در حدود ۱۹۶۰ فوت میکند ، در سوسیس متولد شد و خانواده ای مذهبی پروتستان داشت لذا تمام عمر درگیری ذهنی با مذهب داشت‌. برخلاف فروید در خانه‌ای متولد شد که تربیت سختگیرانه جنسی داشت و فروید تمام عمرش درگیری ذهنی با روابط جنسی داشت.

یونگ روانپزشک شد و فروید در همان زمان داشت نظریه روانکاوی خودشو در دنیا مطرح میکرد ، کسانی که اولین بار در اطراف فروید جمع شدند و حلقه وین را تشکیل دادند، روانپزشک نبودند و عمدتا پزشک بودند، مثلا آدلر که در چشم پزشکی کار می کرد یا فرانتس الکساندر که در زمینه بیماریهای عفونی کار می‌کرد. از اولین کسانی که خارج از آلمان و اتریش به حلقه اطرافیان فروید پیوستند یونگ بود و اولین روانپزشکی بود که نظریه روانکاوی را پذیرفت.
چون اولین کسانی که دور فروید را گرفته بودند همه یهودی بودند بازتابی ایجاد کرده بود که مکتب روانکاوی را یهودی ها درست کرده‌اند. فروید نگران این بود که این برچسب یهودی بودن باعث شود روانکاوی جهانی نشود. اولین پروتستانی که به فروید ملحق شد یونگ بود. 
شاگردان فروید به دو دسته تقسیم شدند : فرویدی ها و نئوفرویدیها مثل اریک فروم ، کارن هورنای ، هری استک سالیوان 
دو نفر از شاگردان برجسته فروید در همون زمان یونگ از فروید جدا شدند یکی آدلر مکتب دوم وین را تاسیس کرد و دیگری یونگ که مکتب روانشناسی تحلیلی را بنا نهاد.
نظریات یونگ خیلی بسیط است و در واقع نظریات هستی شناسی هستند و نظریات او درباره هستی ، تاریخ ، هنر ، اسطوره ها و... کاربرد دارد.
از نظریات فروید و یونگ بیش از آنکه در کار بالینی استفاده شود در هنر و سینما استفاده میشود.

علاوه بر ادوارد دمینگ پروفسور جوران نیز به ژاپن فرستاده است.

ما برای همه کارها وقت و انرژی و پول نداریم اما برای مهمترین کارها اینها رو داریم. (جوران)

در کف هریک اگر شمعی بدی ، اختلاف از گفتشان بیرون شدی(داستان فیل در تاریکی و لمس آن)

داستان یونگ هم روایتی از حقیقت است نه تمام حقیقت.

با هر نیتی که به جستجوی جهان بروید، همان را خواهید یافت.

مفهوم پلورالیزم یعنی هیچ روایتی از حقیقت به روایت دیگر از حقیقت نزدیکتر نیست.

یونگ در ابتدای سخنرانیش در کالج میگه : من یونگی نیستم ، شما هم یونگی نباشید.
انسان سالهاست عادت کرده به مومن بودن و پرستیدن . علم یکی از ویژگی هایش بت شکنی است لذا برخی ها به پرستش تبر بت‌شکنی روی آوردند (دانش زدگی یا دانش پرستی)
مارکسیستها قرار بود تقدس زدایی بکنند ولی خودشان یک دین آوردند و مارکسیست خودش یک مذهب جدید بود.

طریقیت (وسیله)
موضوعیت (هدف)

سنت : چیزی که زمانی طریقیت داشته و امروز موضوعیت پیدا کرده است 

پرستش یک زمانی طریقیتی بوده برای رسیدن به موضوعیتی بنام امنیت

نوزادان از شکم مادر بیرون می‌آیند از دو چیز می‌ترسند: سقوط و صدای بلند ، مابقی ترسها از طریق شرطی شدن حاصل می‌شوند.

اریک برن میگه ما سه جور گرسنگی داریم : غذا و نوازش و ساختار
بخاطر همینم ما هرچقدر هم که بت‌شکن و ساختارشکن باشیم ، باز در ساختارشکنیمون در یک ساختار گیر میفتیم. 
گرسنگی ساختار یعنی نیاز داریم در یک ساختار زندگی کنیم و سردرگم بودن در بلند مدت ما رو بیمار میکنه. به همین دلیل بیکاری حتی اگر به پول نیاز نداریم چون ساختار ندارد اذیت کننده است.

لائوتسو حکیم چینی میگه شما از فضای خالی داخل اتاق استفاده میکنید ولی برای استفاده از اون فضای خالی لازمه یک چهاردیواری دور اون فضای خالی بکشید.
یعنی انسان برای آزاد بودن هم نیاز به یک حصارهایی داره ، آدمی که میخواد پیاده‌روی کنه ، میگه من میخوام آزاد باشم پس کفش نمیپوشم اشتباه کرده چون درسته که کفش پای ما رو اسیر میکنه ولی آزادی خیلی بزرگتری به ما می‌دهد
برای آزادی و ساختار شکنی لازم است یک ساختار نو را ایجاد کنیم . پس هر ساختار شکنی یک ساختار جدید ایجاد کردن است .فرق بت‌پرستان با غیر بت‌پرستان این هست که بت‌پرستان یک ساختار را می‌گیرند و حاضر نیستند آن را بشکنند، ولی غیربت‌پرستان، یک ساختار را میشکنند و تا زمانی که جواب میده از ساختار جدید استفاده میکنند و هروقت جواب نداد یک ساختار جدید را جایگزین قبلی میکنند.

زبان هم دلالت کننده است و هم منحرف کننده ، زبان هم آدمها رو به هم نزدیک میکنه و هم دور میکنه ، هم آگاهی بخشه هم گمراه کننده

ژاک دریدا زبان‌شناس و فیلسوف فرانسوی پایه‌گذار ساختارزدایی در ادبیات کتابی داره بنام داروخانه افلاطون که در واقع کتاب ضیافت افلاطون را نقد فلسفی و زبان‌شناختی کرده است.
سقراط که استاد افلاطون بود نوشته ای نداشت و به فیلسوف شفاهی معروف است ولی افلاطون نظریات سقراط رو در چند کتابش از جمله ضیافت منتشر کرده است. 
افلاطون با شعرا مخالف بود زیرا میگفت شعرا کلامشون را آنقدر در پرده و ابهام و استعاره و تشبیه و صنایع مختلف میپبچانند که هرکس ازش برداشت مختلف میکنه.
برای همین افلاطون تصمیم گرفت تمام عمرش رو بذاره تا یک زبان منزه کشف کنه یک زبانی که امکان سوء تفاهم نداشته باشه ، اما زبان منزهش آنقدر پیچیده شد که با به غیر از خودش کسی اون رو نمی‌فهمید.
ژاک لکان زبانشناس فرانسوی گفت فروید با تمثیل و استعاره و برای ساده سازی نظریه اش را چنان بیان کرده که مردم از اون برداشت غلط کرده اند و میگه فروید اینقدر نظریه‌اش را ساده‌سازی کرده که مردم برداشت‌های شبه مذهبی ازش میکنند ، لذا نظریه اش را چنان تخصصی و پیچیده گفت که هیچ کس حرفش را نمیفهمید. 

ژاک دریدا میگه زبان تنها محتوای content تفکر ما نیست بلکه زمینه context تفکر ما است. قبل از نظریات ساختارشکنی زبان رو محتوای ذهن می‌دانستند اما نظریات ژاک دریدا و ژاک لکان نشون داد زبان تنها محتوای ذهن نیست، بلکه خود ساختار ذهن است. هرچیزی که ما از واقعیت برداشت بکنیم نقشه برداری ذهن ما از واقعیت است . 
هر برداشتی از هستی یک نقشه ای از هستی است و هیچکدوم از این نقشه ها هم به حقیقت نزدیکتر نیست ، اما بعضی از اونها ممکنه کاربردی تر باشند.
از نظر اخلاقی هیچکدوم از روایتهای ما از حقیقت به حقیقت نزدیکتر نیستند ، اما در زندگی عملی ما جای هریک از ما در هر مقطع زمانی یکی از اون برداشتها ممکنه کاربردی‌تر و عملکردی‌تر باشند. ویلیام جیمز این را به عنوان پراگماتیسم معرفی کرد.
کار ویلیام جیمز باعث شد که دستورات روانشناسان و متخصصان از دستورات علمای اخلاق قابل تفکیک شدن باشه . علمای اخلاق وقتی چیزی را تجویز میکنند ادعا میکنند که این به حقیقت نزدیکتر است و درست تر است، این یک حقیقت ازلی و ابدی و فرابشری و فراتاریخی است ، اما ویلیام جیمز گفت ما در روانشناسی سخنی از درست و غلط یا شیطانی یا الهی نمیکنیم و بجای آن از چیزی سخن میگوییم که به درد ما میخورد یا نمیخورد . در یک جایی خشونت ممکنه به درد ما بخوره در جای دیگر لطافت . 
یونگ هم خودش میگه من با بعضی مراجعانم با روش فرویدی کار میکنم و با برخی دیگر با روش آدلری و با برخی دیگر به روش یونگی
اینکه میگوییم پلورالیزم یعنی ما هیچ روایتی از حقیقت را به روایت دیگر ترجیح معرفتی نمی‌دهیم، به این معنا نیست که آدمها سردرگم و آویزان هستند و جوابی برای هیچکدام از سوالهایشان وجود ندارد ، آن چیزی که ترجیح معرفتی ندارد ممکن است ترجیح کاربردی داشته باشد و برعکس.
افلاطون هم مثل مولانا که قضیه دست زدن به فیل در تاریکی را مطرح کرده گفته ما انسانها مثل غارنشینانی هستیم که هیچگاه نمیتوانیم از غار بیرون بیاییم و جهان بیرون غار را از سایه هایی که روی دیوار غار می‌افتند میشناسیم.

اصل عدم قطعیت هایزنبرگ در سال ۱۹۲۷ توسط هایزنبرگ درباره ی ذرات ریزی مثل کوانتوم ها الکترون ها و فوتون ها بیان شد،می گفت برای ما غیر ممکن است که هم موقعیت دقیق یک ذره و هم انرژی حرکتی یک ذره رو به صورت همزمان دقیق اندازه بگیریم. یعنی ما هرچه را که بخواهیم اندازه بگیریم در کنارش اندازه گیری یک چیز دیگر را از دست میدهیم،همیشه ما گوشه ای از حقیقت را میتوانیم ببینیم و هر چه بخواهیم آن را با دقت بیشتری ببینیم بخش وسیع تری را باید از دست بدهیم. به همین دلیل ما یا میتوانیم فوق تخصص جراحی ستون فقرات باشیم که درباره مسائل دیگر مثل چشم نظر نمی دهد یا حکیمی باشیم که درباره همه چیز نظر می‌دهد.

انیشتین میگه من عمیقاً مذهبی هستم به مذهب باور نکردن.

کارل پوپر ملاکهایی برای تعریف علم ارائه کرده است و نظریاتش درباره دموکراسی زیاد کاربرد دارد.

پوپر زندگیشو وقف این کرد که ببینه علم چیه و غیرعلم چیه. ویژگی های مهمی که برای علمی یا غیر علمی بودن تعریف کرد اثبات پذیری و ابطال پذیری بود.
کارل پوپر اساسا به روانکاوی اعتراض کرد به دلیل اینکه کل مکاتب روانکاوی چه فرویدی چه آدلری چه یونگ چه فرانکل یعنی کل آن چیزی که سایکوداینامیک یا مشتق از سایکوداینامیک است اثبات پذیری یا ابطال پذیری ندارد. 
بنابراین کارل پوپر اعتقاد دارد که روانکاوی یک شبه علم یا دانش کاذب است زیرا توسط دانشمندان با اصطلاحات علمی به گونه‌ای علمی بیان شده اما در واقع ویژگیهای علمی بودن را ندارد.

کل معرفت بشری در سه جایگاه قرار میگیرد : علم ، فلسفه و هنر 

جایگاه روانکاوی از نظر متدولوژیک یا روش‌شناسی در فلسفه قرار دارد و در عمل جایی که کار میکنه بیشتر یک روش هنری و بر اساس تاثیر هنر است که تاثیرگذار است.

علم از نظر روش شناسی با تعریف پوپری یعنی میبینم ، آزمایش میکنم ، درمی‌یابم.

فلسفه با تعریف دکارتی میبینم، تامل میکنم ، درمی‌یابم.

دکارت جزو پایه گذاران مکتب راسیونالیسم در فلسفه بود یعنی برای عقل قدرت فهم حقیقت را قائل بود.
کانت فیلسوف آلمانی در کتاب نقد عقل محض به این نتیجه رسید که عقل بشر قادر به درک حقیقت خالص نیست.

روش کار روانکاوان این بود که اطلاعاتی را از مراجعینشون میگرفتند و نظریه پردازی میکردند و تصور میکردند که نظریه‌شون درست بود.

بسیاری از نظریات روانکاوان تحت تاثیر تجربیات خودشون از زندگی ساخته شده است. یعنی نظریاتشون آبجکتیو یا عینی نیست . 

دکارت هم میگفت ما میتوانیم حقیقت را ببینیم به شرطی که چشمان ما با احساسات آلوده نشده باشند. دکارت به عقل آلوده نشده به احساسات ، شهود یا اشراق یا بصیرت میگفت. 

فروید هم مثل دکارت فکر میکرد برای همین اصل اساسی روانکاوی را عینیت گرایی گذاشت. اما شاگردان فروید مثل هورنای نشون دادند که نظریه فروید بسیار تحت تاثیر فرهنگ و فضا و زمانی بوده که در اون زندگی میکرده است. 

کتاب : 
اصول نظری و شیوه روانشناسی تحلیلی یونگ ترجمه فرزین رضاعی 

یونگ در کتاب ضمیر پنهان میگه شما با علم خیلی از مشکلات بشریت را نمیتوانید حل کنید به همین دلیل توجیه میکنه که چرا از متدولوژی علمی خارج شدیم و به یک متدولوژی دیگه اومدیم. 

یونگ میگه وقتی ما با علم کار داریم با کلیت و جمعشون کار داریم. 

آندره برتون پایه گذار سورئالیسم ، سورئالیسم را راه رفتن در مرز بین خیال و واقعیت تعریف میکند.
رئالیسم دلش میخواهد دقیقا یک بازنمایی از جهان بیرون داشته باشد.
گروهی بر آن شدند که هنر باید یک رسالت اجتماعی داشته باشد نه فقط هنر برای هنر، لذا نهضتهایی شروع شد مثل ناتورالیسم، که یکی از پایه‌گذارانش امیل زولا رمان نویس فرانسوی بود اعتقاد داشت که رسالت هنر این است که دردهای اجتماعی را به مردم نشان بدهد تا مردم خواب نباشند . نمونه ناتورالیسم را میتوان در برخی کتابهای چارلز دیکنز مثل الیورتوئیست که باز آخرش عاقبت بخیر تموم میشه، در حالیکه ناتورالیستهای خالص آخرشو عاقبت بخیر هم تموم نمیکنند و ماجرا در اشک و حسرت تموم میشه، زیرا عقیده دارند باید مردم را بیدار کرد.
اما بعضی دیگر بر این باورند که میگویند ناتورالیست‌ها در اشتباهند که فکر میکنند با زشت نشان دادن جهان میتوانند انسانها را هدایتشون کرد ، برعکس باید اینقدر به انسانها زیبایی زندگی را نشان بدهی ، اینقدر مردم زیبایی‌شناسیشون قوی بشه که زندگی را زیبا بکنند و لذا مکتبی را ساختند بنام رمانتیسیسم یا همون رمانتیک فکر کردن 

اگر فروید نبود ادبیات و هنر وارد دوره سورئالیسم نمیشد ، فروید به ما نشان داد بخش قابل توجهی از زندگی ما زندگی ناخودآگاه ماست ، ما دوست داریم بدون اینکه بدونیم چرا دوست داریم و...
نظریه ناخودآگاه فروید باعث شد دنیا متوجه این بشه که مهمترین چیزی که ما باید بشناسیم ذهن بشر است. چون همه چیز از کانال ذهن رد میشود.
چیزی که جنبش سورئالیست نشون داد این بود که شناخت ذهن از شناخت جهان مهمتر است. در جنبش سورئالیستی هنرمند موظف شد خیال را بازنمایی بکند برخلاف رئالیست‌ها که واقعیت را بازنمایی میکردند. 
کلمه سورئالیست به معنی خیلی واقعی است. خیال هم جزئی از واقعیت است اینکه شما یک شب خواب بدی میبینید جزئی از واقعیت است زیرا این خواب در روز شما تاثیر میگذارد. خیال روی زندگی ما تاثیر میگذارد. یونگ سورئال فکر میکرد و جواب خیلی از سوالات را یونگ سورئال می‌دهد. یعنی وقتی از یونگ میپرسند زندگی بعد از مرگ وجود دارد یا خیر؟ جواب میدهد تا زمانی که در ذهن انسانها خیالات باورها،لطیفه‌ها،حکایاتی از زندگی بعد از مرگ وجود داره ، یعنی وجود دارد ، یعنی وجود این خیال یا کلمه روی زندگی عینی ما دارد اثر می‌گذارد. 
اگر از یونگ میپرسیدند به روح باور داری؟ میگفت تا زمانی که این سوال را مطرح میکنید، وجود دارد.
یونگ حتی توهمات بیمارانش را بسیار جدی میگرفت و برخلاف بسیاری از درمانگران که آنها را علامت بیماری میدانستند و جدی نمی‌گرفتند. یونگ توهمات آدمها رو هم بخشی از واقعیت میدانسته است.

هرم نیازهای مازلو متناسب با هر عصر بوجود امد.

عصر شکار عصری بود که نیاکان ما از طریق شکار و میوه چینی ارتزاق میکردند. به نحوی نیمه فعال بودند . عصر شکار به نیازهای پایه می‌رسیدند و به سطح بالاتر نرفته بودند بخاطر کمبود امکانات.
بشر بعد از عصر شکار به عصر کشاورزی رسید ، بجای شکار به دام پروری و بجای میوه‌چینی به کشاورزی روی آورد. در عصر کشاورزی محصول بشر نسبت به عصر شکار ۵۰ برابر شد لذا نیازهای پایه رفع شده بود و ادمها به سطح بالاتری از نیاز یعنی نیاز به امنیت رسیده بودند. عمده زندگیش صرف این شد که یک ساختار قدرت بسازه تا بتونه امنیتشو تامین کنه. مردم ما هنوز دارن با فرهنگ کشاورزی زندگی میکنن و یک ترس عمیق در درون خودشون دارن.
در جامعه اگر چه فرایند صنعتی شدن در حال طی شدن است ولی این صنعتی شدن بدون زیرساخت فرهنگی داره انجام میشه،یعنی در واقع ما فقط یک مکانیزاسیون داریم نه مدرنیزاسیون داریم و نه مدرنیته.
تا وقتی ما با فرهنگ کشاورزی زندگی میکنیم ، هرچقدر هم از این ابزارهای مدرن وارد زندگی ما شود ما یک جامعه صنعتی نمیشویم و با جوامع صنعتی نمیتوانیم رقابت کنیم ، زیرا که کارگر ما تفکر صنعتی نداره و کار رو فقط به دید ابزاری برای زنده موندن نگاه میکنه و این فرق میکنه با جایی مثل ژاپن که در آن کار تقدیس میشود. به هر حال در عصر فئودالیته نیاز به امنیت قویترین نیازی بود که بشر داشت .

صنعتی شدن با اختراع ماشین بخار اتفاق افتاد . یکی از مهمترین پیامدهای صنعتی شدن لغو تبعیض نژادی ، لغو برده داری بود زیرا با اختراع ماشین بخار هزینه کنترل بردگان مقرون به صرفه نبود ، زیرا ماشین بخار میتونست به اندازه صدتا برده کار کنه
یکی دیگر از پیامد های صنعتی شدن فمینیسم بود یعنی دادن فرصتهای برابر به زنان و مردان زیرا تا قبل از صنعتی شدن نیاز به نیروی عضلانی بود لذا هرکس قوی‌تر در نردبان قدرت بالاتر بود .
عصر صنعتی باز میزان محصول را پنجاه برابر عصر کشاورزی کرد ، در اینجا دیگه نیاز به امنیت مهم نبود.
گفته میشود اگر میخواین ببینید که یک جامعهای صنعتی شده یا نه، ببینید که ادمها چقدر نیاز به پس‌انداز در خودشون حس میکنند .
در جامعه صنعتی نیاز به عشق و محبت رخ‌نمایی میکند و نیاز بعدی نیاز به احترام هست که هردو مختص عصر صنعتی هستند. 
عصر بعدی عصر اطلاعات است که زمان اختراع کامپیوتر به این ‌طرف است و چند دهه از آن بیشار نگذشته است. انسانها از دانش و مهارت به عنوان سرمایه اصلی استفاده کردند. در عصر اطلاعات بشر نیاز به خلق کردن پیدا کرد که همان نیاز به خودشکوفایی مازلو یا نیاز به خلاقیت است. یعنی بشر به جایی میرسه که می‌تونه خلق کنه. 
ما اغلب جامعه های صنعتی که داریم جامعه های مدرنیزه شده هستند نه جامعه مدرن شده . آمریکاییها اساسا پارادایم های مدرن را ندارند ، به شدت مذهبی هستند ، به شدت میهن‌پرستند ، به شدت ازدواج و خانواده براشون مقدسه ، رای دادنشون تحت تاثیر کلیسا قرار داره ، لذا بسیاری از جوامع از نظر فرهنگی صنعتی نشده‌اند ، شاید بشه گفت کشورهای اروپای شمالی بیشتر صنعتی هستند و در سوئد اکثر مردم مستاجر کمون هستند و نه صاحب‌خانه ، این جوامع ، جوامعی هستند که پارادایم های صنعتی را دارند 
آمریکا اساسا تولید کننده ابزار و ادوات و تکنولوژی است، تولید کننده فلسفه و هنر نیست ، الان فلسفه و هنر بیشتر از فرانسه و آلمان و بریتانیا صادر میشود . 
اگر جامعه ای صنعتی بشود مردمش جسورتر و کنجکاوتر میشوند.


تفرد رو یونگ یک سفر در میان زندگی به سمت تمامیت و خویش‌یابی میداند. این یک فرایند سهلِ ممتنع است. تعادلی بین نیروهای متضاد زندگی برقرار میشود. این تفرد همان چیزی است که روانشناسان انسان‌گرا مثل مازلو اسم آن را خودشکوفایی گذاشتند. فرایند تفرد قرار است به خودشکوفایی برساند. 
مارکس هم یک هرم داشت که منابع ثروت پایه هرم بودند ابزارهای تولید در میانه اون بودند و فرهنگ و زبان و تمدن در بالای هرم بودند یعنی با تغییر منابع اقتصادی و ابزارهای تولید فرهنگ و تمدن و روان‌شناسی تغییر میکنه .
اینکه از عصر صنعتی به عصر اطلاعات محصول پنجاه برابر بشه ، غیر ممکن بود یک دلیل اینکه دیگه تقاضایی نبود و در واقع علت این همه کمبود و فقر در جهان سومدیریت است و دلیل دیگر این است که تولید بیش از این به محیط زیست صدمه خواهد زد. 

کمیت یک موضوع عینی و کیفیت یک موضوع ذهنی است.

بشر در عصر مدرنیته به سمت عینی شدن پیش رفت و در عصر پست‌مدرنیسم و عصر اطلاعات باید به سمت. ذهنی شدن پیش برود . 
شاید یکی از مهمترین اختلافات بین فروید و یونگ در سطح کلان این بود که فروید جزو پیشگامان مدرنیته بود لذا یکی از مهمترین چیزها در نظریه اش آبجکتیویتی بود . در حالیکه یونگ یک قدم جلوتر برداشت و به اهمیت ذهنیت و تخیلات پی برد. 

یونگ میگه مهمترین دانش در عصر جدید روانشناسی است و روانشناسی یونگ یعنی خیال شناسی ، یونگ به روانشناسی به عنوان یک نوع سورئالیسم نگاه میکنه.
یونگ میگه با اینکه در عصر مدرنیته همه تخصصی کار میکنند اما روانشناس در عصر جدید نه تنها حق دارد بلکه وظیفه دارد درباره همه چیز صحبت کند چون هرچه که در زندگی بشر وجود دارد در سطح کلان، جزئی از روانشناسی است لذا روانشناس باید در مورد مذهب اظهارنظر کند، در مورد سیاست و اقتصاد اظهار نظر کند ، بسیاری از بحرانهای بزرگ اقتصادی بحرانهای روانشناختی است تا اینکه بحران مالی باشه.

یونگ ناخودآگاهی جمعی را به ناخودآگاه فروید اضافه کرد و در واقع آب اقیانوس کنار یخ زیر آب ناخودآگاه جمعی است.

یونگ روانشناسی را فرهنگی تاریخی کرد.
بخش قابل توجهی از اسطوره‌شناسی اسلامی و اسطوره‌شناسی یهودی بسیار شبیه هم هستند.
یونگ اعتقاد داره در این ناخودآگاه جمعی ما یک سری طرحواره ها یا کهن‌الگوها وجود دارد.
خود فروید هم به نقش خودآگاه جمعی واقف بود ، منتها نگاهش به ناخودآگاه جمعی متفاوت بود و از اصطلاح میراث فیلوژنیک استفاده کرد یعنی ارثیه ای که نیاکان ما برای ما ایجاد کرده اند. این نگاه را ژاک لکان تفسیر کرد او گفت فروید در بحث اید ، خود و فراخود راجع به سه دنیا صحبت کرد ، دنیای واقعی ، دنیای تصوری و دنیای سیمبولیک یا نمادین.
دنیای نمادین دنیای زبان است ، دنیای تصوری دنیای تجسمی و تصاویر ذهنی است و دنیای واقعی دنیای داده ها و ورودی های خام و خالصی است که وارد ذهن ما میشود.
لکان تفاوت بین خود و اید و سوپرایگو را در سه سطح بالا میبیند و خود را یک پدیده زبانی میداند که در دنیای سیمبولیک قرار دارد در حالیکه سوپرایگو طرحواره ها و تجسم های ماست که در دنیای تصوری قرار دارد و اید یا نهاد یک دنیای واقعی است.

چامسکی بزرگترین زبان‌شناس دنیا مکررا با سیاست امپریالیستی و میلیتاریستی امریکا مخالفت کرده و با وجود یهودی بودنش با صهیونیسم نیز مخالفت کرده است.

جورج اورول در کتابش بنام قلعه حیوانات اهمیت زبان را در گفتمان قدرت بر مبنای کلمات نشان داده است. او میگه سیستمهای توتالیتری سقوط میکنند زیرا خود کسانی که دارند براشون کار میکنند مریض و داغون میشن و نمیتونن تحمل کنند. 
مارکس میگه انقلابها پیروز میشوند نه به دلیل اینکه قدرت مردم بر قدرت حکومتها غلبه کند، بلکه به این دلیل که حکومتها در واکنش به انقلاب مردم چنان دچار افراط میشوند که خودشان، خودشان را به زمین می‌زنند. 
آن چیزی که عامل قدرت یک نظام توتالیتاری است نظام زبانی آنهاست. تا یک نظامی میخواد ساختار توتالیتاری ایجاد کنه کلمه وضع میکنه.

یونگ و فروید دو نظریه مکمل هستند. ژاک لکان نوروز رو به ماشین جهنمی تشبیه میکنه و برای فهم این اصطلاح باید کتاب کافکا با همین نام را خواند. منظورش این است که نوروز همان حرفهایی است که بر زبان ما نیامده و بر تن ما حک شده و رفتار ما ناخودآگاه حرفهای نگفته ما را متجلی میکنه. 

یونگ نوروز را بیش‌از اینکه یک بحث زبانی بدونه یک بحث تصویری میدونه یعنی بیشتر در دنیای تصوری تا سمبولیک.

ژاک لکان میگه ناخودآگاه یک زبان است. 

یونگ میگه ما یک سری تصاویر را از ذهنمون سانسور میکنیم که اون تصاویر سانسور شده در بدن ما خودشو بصورت مثلا اضطراب نشون میده.
از نظر یونگ ناخودآگاه بیشتر جنبه تصویری داره تا زبانی.
ناخودآگاه جمعی یک سری محتویات داره بنام آرکی‌تایپ.
ما یک سری تصاویر باستانی در ذهنمون داریم.
وقتی به این دنیا می‌آییم همونطور که یک طرح نفس کشیدن یا بلع در ژنهای ما قرار داده شده است ، یک سری طرح‌های روانی نیز در ما وجود دارد ، تصویرهایی که برای ما واکنش‌های کلیشه‌ای و استریوتایپال ایجاد میکنه و اونها فونداسیون زندگی ماست و مابقی طرح‌های ما تکثیر یا مونتاژ اونهاست. 
مثلا سه شکل اصلی در ذهن ما بوده. 
یک فونداسیونی از آگاهی بصورت ژنتیکی درما وجود دارد که به آن آرکی ‌تایپ میگوییم.
دایره نمادی از تمامیت است و نمادی از چیزی است که باید به سمت اون حرکت کنیم.
امروز ما در نظام‌های اجتماعی به این نتیجه رسیدیم که در یک نظام اجتماعی کامل ساختار قدرت در آن بجای هرمی بودن، کروی است. نمونه بارز این ساختار قدرت اینترنت است یا گروه های خودیاری 
نقطه اوج تمدن بشری زمانی است ساختار قدرت کروی باشد . 

ما دو جور کل سازی داریم : 

۱-کل‌سازی هولوگرافیک : یعنی ساختن کلی که تمام اجزایش بازنمودی از کل آن است.
۲-کل‌سازی گشتالتی : ساختن کلی است که منتزع از اجزای سازنده است . در این حالت به مجموع سیستم یا گشتالت میگویند و در آن کل چیزی بیش از جمع جبری اجزایش است.

ذهن انسان هردونوع ساختار سازی را دارد. یعنی ما گاهی اوقات آرکی‌تایپ‌ها رو تکثیر میکنیم و جاهای دیگری گشتالتی عمل میکنیم و با ترکیب اونها جهان جدیدی را خلق میکنیم. جهان با شیوه هولوگرافیک ساخته شده است یعنی یکی ساخته شده و اون تکثیر شده اما از زمانی که پدیده گشتالتی ایجاد شد ، یعنی از از ساختار ماده جهان در یک چیدمان خاص ذهن ایجاد شد ، ماده محدود در زمان و مکان است اما ذهن بی مکانی و بی زمانی دارد یعنی من میتونم چشمامو ببندم و به مریخ سفر کنم. 
برای سفر در زمان باید بتوانیم از سرعت نور عبور کنیم که همچین چیزی امکان ندارد. 
ماده در اوج خودش ذهن رو ایجاد میکنه و ذهن در اوج خودش ماده را می‌آفریند.
آرکی‌تایپ یک پیش‌زمینه ژنتیکی خاص برای واکنش نشون دادن ، یعنی یک الگوهای قدرتمند عملکرد خلاقیت و سازماندهی در انسان 
درسته که ما داریم خلق میکنیم ، اما خلاقیت ما در یک چارچوبی اسیر است یعنی جبر و اختیار تو شکم هم هستند ، یعنی جبر و اختیار دو چیز متضاد با همدیگه نیستند ، بلکه دو چیز کاملا دیالکتیک هستند که با هم در حال دیالوگ هستند ، لذا حتی خلاقیت ما هم در یک الگوی قدرتمندی اسیر است.
اشو در کتاب خلاقیت هنرمندان را سه دسته کرده است : ۱-تکنسین ها : کسی که یاد میگیره چطور قلمو رو دستش بگیره ، چجور زوایا را خوب بکشه
۲-چیزهای درونی خود را استفراغ میکنند و جلوی مردم میگذارند و احساساتشون را مثل سبک اکسپرسیونیسم ، اکسپرس میکنند روی بوم یا توی شعر و جلوی مردم می‌گذارند و همینکه جسارت اینو داشتند که آنچه که در درونشون هست را بیرون بریزند بهشون هنرمند میگویند
۳-اما از نظر اوشو هنرمند واقعی کسی است که چیزی از درون او بیرون می آید که خودش آن را نخورده است یعنی مستقل از تجربیات فردیش است ، در واقع تهاجم ناخودآگاه جمعی خودآگاهی هنرمند است، در واقع اسطوره یا افسانه حضرت مریم که باردار شد در حالیکه خودش کاری نکرده بود به نوعی اسطوره خلاقیت است ، این اسطوره حضرت مریم صدها سال قبل از میلاد مسیح هم وجود داشته است ، توی میترائیسم که قبل از زرتشت دین ایرانیها بوده است وقتی الهه آب یا آناهیتا میره در آب شستشو بکنه باردار میشه در حالیکه رابطه ای هم نداشته و فرزندی که به دنیا می‌آورد الهه خورشید یا نور آسمان و زمین است و عملا میبینید که روز مقدس مسیحیان یکشنبه یعنی روز خورشید Sunday است.

قبل از مسیحیان زرتشتیها هم همین اسطوره را داشتند و از نظر اونها شیوه تولد پیامبر آخرالزمان این است که زرتشت در دریاچه هامون داشته شستشو میکرده که نطفه‌اش در آب دریاچه میریزه و هزاران سال این نطفه در اونجا زنده میمونه و وقتی یک دختر زابلی میره در اون دریاچه شنا کنه نطفه وارد بدتش میشود و اون باردار شده و پیامبر آخرالزمان به دنیا می‌آید.
این اسطوره خلاقیت است. خلاقیت واقعی خلاقیتی است که با تجربه شخصی هنرمند ارتباطی نداره. یعنی تجربه غیرشخصی از درون او بیرون میریزه.
زمانی که هنر سر بیرون کردن چیزی از ناخودآگاه به خودآگاه بصورت تصاویر مکرر باشد این در واقع بیرون ریختن آرکه تایپهاست. عملا ذهن ما محصول تلاش چند میلیارد ساله ماده است ، لذا ذهن ، ذهن بشر نیست بلکه ذهن جهان است. 
یونگ میگه سمبلها بازنمایی بصری آرکه تایپها هستند مثلا اینکه در مجسمه ها یا الهه های باستانی شما مکررا تصویر آلت مردانه یا پستان زنانه را میبینید و در واقع پستانها آرکه تایپ های امنیت هستند. 
در اسطوره ها جدال بین خدا و بشر یک جدال ابدی بوده است که در تورات به آن بصورت کشتی گرفتن یعقوب و یهوه اشاره شده است که از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب ادامه داشت هیچکدام به زمین نیفتادند. غروب که شد یهوه یک لقب بنام اسرائیل را به یعقوب داد. 
پادشاه جهان که تاج محل را ساخت پدرش را خلع کرد و کاخی برای او ساخت و او را حصر خانگی کرد.

خویشتن حقیقی که ما قرار است بهش برسیم را یونگی ها به آن سلف میگوید. 
گفته شده ققنوس با آتش جفت گیری میکند یعنی در فصل جفت‌گیری در آتش پریده و از خاکسترش جوجه‌ققنوسها سربرمی‌آورند.

یکی از آرکه تایپ های یونگ دایره است که نشان‌دهنده تقدس بوده است. در دهه‌ای که یونگ زنده بود موج دیدن بشقاب پرنده به راه افتاد ، همون موقع یونگ کتابی نوشت بنام اشیای پرنده و اشاره کرد اینها همان آرکه‌تایپهایی هستند که تلاش میکند از ناخودآگاه جمعی بشر بیرون بزند ، بشر معبدهای دایره‌ای شکل و هاله نور خودش را رها کرده ، و همان آرکه تایپه بصورت دیدن اجسام گرد در آسمان خودش را نشان می‌دهد لذا رویت اینها را سابجکتیو میدانست. گروهی به این مساله آبجکتیو نگاه میکردند یعنی به دلایلی اینها را واقعی میدانستند. 

کسانی که احساس حقارت عمیق دارد ممکن است رو به هذیانهای بزرگ‌منشی آورد نظیر اینکه من حضرت مسیحم. همه افراد خودشیفته عقده حقارت عمیق دارند. یک عده‌ای گفتند این بشقاب پرنده‌ها توهمات انسانهای خودشیفته ای هست که چون مذهب در عصر صنعتی خیلی بکار نمیاد و بجای اینکه بگه خداوند با من حرف میزنه میگه موجودات فرازمینی آمده‌اند به زمین تا مرا بدزدند. 
یونگ گفت این ها نه واقعی هستند نه توهم بلکه تهاجمات ناخودآگاه جمعی هستند به خودآگاه بشر یعنی ناخودآگاه جمعی میخواد آرکه‌تایپ تمامیت و دایره را به ذهن بشر بیاره و مستدام نگه داره.
یونگ میگفت برخی اعداد هم ویژگیهای آرکی تایپی دارند مثل هفت یا سه. 
تصاویر آرکه‌تایپ ها با اسامی مختلف در تمامی فرهنگها وجود داره. 
در داستان رستم و سهراب پدر پسر را میکشد ولی در داستان ادیپ پسر پدر را میکشد. رستم اخلاق رو در اون داستان زیرپا میذاره تا بتونه قداست خودشو حفظ کنه. 
اولین بازنویسی حادثه کربلا سیصد سال پس از اون بوده است.
لذا به بسیاری از پدیده‌ها باید بصورت سمبولیک و میتولوژی نگاه کرد نه پدیده های تاریخی.

یکی از دلایل درجا زدن فرهنگ ما اینست که ما فرق بین تاریخ و افسانه را نمی‌دانیم یعنی برای بسیاری از مردم ما شکافته شدن دریا توسط حضرت موسی یا دو نیم شدن ماه تاریخی تر از جنبش تنباکو یا جنبش مشروطه به نظر می‌آید.

وقتی سیاوش از آزمون آتش به سلامت عبور کرد کیکاووس فهمید که سیاوش بی‌گناه است ولی برای اینکه قداست پادشاه حفظ بشه مظلومانه به جنگی فرستاده میشود که معلوم است در آن جنگ کشته میشود. چون پیراهن یوسف از پشت پاره شده بود یوسف بی‌گناه است ولی برای اینکه قداست عزیز مصر که پادشاه بود حفظ بشه ، یوسف به زندان می‌افتد و اون طرحواره حفظ نظام اوجب واجبات است از همینجا شکل میگیرد و هزاران سال است که وجود دارد. 

اسطوره قهرمان

خیلی از آدمها جنگیدند و کشته شدند ولی چرا چگوارا جهانی و ماندگار میشود تا جایی که حتی فلسطینی‌ها عکس چگوارا با چپیه فلسطینی نشان میدهند و چگوارا را خالکوبی میکنند و حتی کلیسا برای تبلیغات خودش از چگوارا استفاده میکند. چهره چگوارا بعد از کشته شدنش چقدر به مسیح بعد از به صلیب کشیده شدنش شباهت دارد. اینکه یک شخص چقدر برای مردم مهم میشود بسیار به ناخودآگاه جمعی و فرهنگی اونها بستگی دارد. 

اگر قرار است ما به کمال برسیم باید همه با هم به کمال برسیم ، به تنهایی نمیتوانیم کامل بشیم. حتی در آموزش پرورش مدرن هم به بچه ها یاد میدهند که با هم همکاری کنند. انسانها باید یادبگیرند جمعی فکر کنند و جمعی تصمیم بگیرند حتی مولانا هم در برخی جاها اشاره میکنه عقل کلی یعنی عقل جمعی. 
همان طرحواره سیمرغ عطار نشان دهنده این موضوع است.

در فرهنگی که تقدس مستقل از اخلاق است هرچه که اولیای اولیا بگوید درست است.

لائوتسو میگه ما سه جور رهبر داریم : 

۱-رهبری که مردم حضورش را حس نمیکنند ، فکر میکنند که خودشون دارند امور را اصلاح میکنند و جلو میبرند یعنی رهبر فقط نقش یک تسهیل‌گر را دارد ، اون رهبر کمک میکنه که دیگران برای خودشون تصمیم بگیرند.

۲-رهبری که به مردم میگوید چکار بکنند ولی مردم چون باورش دارند ازش تبعیت میکنند درست مثل اطاعت از دستورات یک پزشک مثل کاری که ادوارد دمینگ با مردم ژاپن کرد.

۳-رهبری که مردم از روی ترس از او اطاعت میکنند ، چون اون قدرت داره و ابزار داره.

 

سایه و پرسونای جمعی ما ایرانیان

می‌دانید سایه یعنی ما یک چیزی را سرکوب می‌کنیم و آن چیزی که سرکوب می‌کنیم در نقطه­ کورمان می‌افتد و ما دیگر آن را نمی‌بینیم. فرض کنید من خیلی ترسو هستم و خیلی بابت ترسو بودنم مسخره ام کرده‌اند، با خودم عهد می کنم که ترسو نباشم و چون شنیده‌اید که به آدم‌ها می‌گویند، هی بگویی «من قدم بلند است»، «من قدم بلند است»، قدبلند می‌شوی. اگر بگویی «من پولدارم»، «من پولدارم»، «من چند میلیارد پول دارم»، بعد موج  به آسمان می‌رود، برمی‌گردد و پولدار می‌شوی. خُب، من هم احتمالا وقتی خیلی ترسو بودم و به من می‌گفتند ترسو نباش، هی به خودم گفتم، «من شجاعم»، «من شجاعم»، بعد باورم شده که من شجاعم، وقتی چنین اتفاقی برای من می‌افتد من یک پرسونا دارم که آن پرسونای «من شجاعم» است. بعد ترس‌هایم را می‌گذارم زیر میز که دیده نشود، می‌گذارم زیر فرش، (مثل توی کارتون‌ها که تنبل ها آشغال ها را زیر فرش می‌گذارند که دیده نشوند) من هم ترس را می‌گذارم زیر فرش و آن ترس‌ها که می‌گذارم زیر فرش تا دیده نشوند، می‌شوند نقطه­ کور من. یونگ اسم آن نقطه­ کور را سایه shadow گذاشت و اسم آن «من شجاع هستم» را گذاشت پرسونا یا نقاب .

یونگ اسم سایه و پرسونا را این‌‌گونه ابداع کرد. سایه که من ترجیح می‌دهم بگویم نقطه­ کور و پرسونا هم خب، معنایش نقاب است. اما وقتی ما می‌گوییم نقاب یا ماسک دچار این سوءتفاهم می‌شویم که نقاب یا ماسک، یک فریب و یک ریاکاری است که من برای فریب دادن شما ابداع کرده‌ام، درحال‌که نقاب یا ماسکی که یونگ راجع‌ به آن صحبت می‌کند یعنی آن چیزی که من خودم، خودم را با آن فریب داده‌ام. حالا ممکن است شما را هم فریب بدهم ولی با نهایت صداقت شما را فریب می‌دهم. یعنی وقتی می‌گویم «من شجاع هستم» یک جوری این «ش»، «ج»، «الف» و «عین» را با مخرج حروف تلفظ می‌کنم که شما می‌گویید مگر می‌شود این آدم شجاع نباشد و حتی اگر یک دروغ‌سنج به من وصل کنید و من بگویم «من شجاعم» شما هیچ یک از علائم دروغ را نمی‌بینید که البته یونگ ابداع کرد که این فریب را چطور کشف کنیم.

یونگ گفت، دستگاه پُلی‌گرافی که امروزه به آن دروغ‌سنج می‌گویند، را به این آدم وصل کنید، بعد به او بگویید، تو ترسویی. و این آدم «در نهایت هیجان» می‌گوید، نه! درحالی‌که اگر از من بپرسند، تو بسکتبالیستی به راحتی می‌گویم نه، اگر به من بگویند مثلا اهل بلژیکی، راحت می‌گویم نه! می‌گویند زبان اسپرانتو بلدی، آرام می‌گویم نه، بعد وقتی می‌گویند ترسویی می‌گویم: نه!! وقتی این اتفاق می‌افتد و یک‌دفعه به فرد می‌گویند، تو ترسویی، ضربان قلبش ده تا بالا می‌رود، پاسخ گالوانیک پوستی‌اش تغییر می‌کند و اشباع مویرگی و اکسیژن او تغییر می‌کند. آن‌وقت می‌گویم، آهان! مچت را گرفتم. این کمپلکس توست، این عقده توست. عقده محتویات سایه است. خب، پس پرسونا هم، یعنی آن دروغی که من می‌گویم و خودم هم آن دروغ را باور می‌کنم و این پرسونا باعث می‌شود که وقتی راجع به آن چیزی که در سایه ی من است با من صحبت می‌کنند، اولاً خیلی هیجان‌زده می‌شوم و ثانیاً اینکه خیلی این را به دیگران فرافکنی می‌کنم که تو ترسویی، تو ترسویی... ؛ فرافکنی یعنی دیدن مکرّر سایه در دیگران، دیگرانی که آنها را به قدر کافی نمی شناسیم.

خُب، می‌دانید که فروید بود که روان‌نژندی را معرفی کرد و مهم‌ترین کمپلکسی که در سایه­ آدم‌ها دید، کمپلکس جنسی بود. علتش این بود که در زمانه­ او، در حدود سال 1900 میلادی، در شهر وین عصر ویکتوریایی و قبل از جنگ جهانی اوّل، طبقه ی بورژوا برای خودپارساپنداری، خودشان را پدیده‌های غیرجنسی در نظر می‌گرفتند. البته همه آدم‌ها، کارگرهای باراندازها، ملاح‌ها، ملوان‌ها و... از این ادعاها نداشتند، اما اشراف، طبقه بورژوا (که مراجعان مطب زیگموند فروید بودند) لباس‌های بلندی می‌پوشیدند که کلی تور داشت و کلی چین داشت؛ به نوعی انگار بدن خود را پنهان یا انکار می‌کردند. می‌خواستند بگویند ما روشنفکریم، به این معنا که آگاهی ما اینجا نیست، آگاهی ما در این بالا ایستاده است، یعنی یک نوع خودمقدس‌پنداری سکولار. قبل از آن در قرون وسطی، پاپ ، کاردینال ها و اسقف ها از این ادعاهای مبالغه‌آمیز ابلهانه داشتند که فکر می‌کردند چون سخنگوی کلیسا هستند، آگاهی شان آن بالاهاست. در دوره رنسانس یک‌سری فیلسوفان Rationalist (فیلسوفان اصالت عقلی) این را دوباره یک جور دیگر مُد کردند و ادعا کردند که ما انسان‌ها می‌توانیم عقل فارغ از بدن داشته باشیم. رنه دکارت اسمش را گذاشت  Intuition یا شهود که الآن هم این واژه ( البته بدون فهم عمیق دکارتی ) در جامعه ی ما خیلی مد است، مردم با هم راجع به شهودشان صحبت می‌کنند و می‌گویند، شهود من، بصیرت من، مکاشفه من، اشراق من! می‌گویند، این آدم، آدم خوبی نیست. می‌پرسی، از کجا فهمیدی؟ و او می‌گوید حسّم به من می‌گوید. در گروه‌ درمانی من خیلی این اتفاق می‌افتد. یک آدمی پنج دقیقه درباره زندگی‌اش صحبت می‌کند و بعد از بین اعضای گروه یک نفر می‌گوید، به نظر من شما به خواهر بزرگ‌تان حسودی می‌کنید. او می‌گوید: « من که اصلا ًدرباره خواهرم چیزی نگفتم. مگر من اصلاً گفتم خواهر دارم یا ندارم؟!» و او که ادعای شهود دارد می‌گوید: «حسّ شهودی من به من این را گفته است!». بعد من می‌گویم: « شهود تو؟! آخر یک ادله‌ای یا شواهدی بگو! Evidence تو چیست؟! » می‌گوید: «شهود که اوویدنس و شواهد ندارد! شما دارید عقلانی نگاه می‌کنید. شهود فراتر از عقل است! » بله، من دارم عقلانی نگاه می‌کنم، عقلی که محدودیت‌های خودش را می‌فهمد. تو داری «فرافکنی» می کنی بدون این که خطاپذیری این نحوه ی تفکر را بدانی.

به‌هرحال مردم بورژآ و آدم‌های به اصطلاح آن موقع فرهیخته و اشرافی، می‌خواستند نشان بدهند که ما چنین زیست فرا جسمانی ای داریم، بنابراین بدن خود را، مخصوصاً غرایز جنسی خود را، انکار می‌کردند. و وقتی اینها به فروید مراجعه می‌کردند (کارگرهای بارانداز که به فروید مراجعه نمی‌کردند، اینها نزد فروید می‌رفتند) فروید می‌دید که محتوای رؤیاها و خواب‌هایشان پر از اِلِمان­های جنسی است. در انگاره‌هایشان پر از اِلِمان­های جنسی است، در جلسات روانکاوی می گویند و می گویند ولی وقتی می‌خواهد صحبت‌شان به سکس برسد، ناگهان به سراغ یک چیز دیگر می‌روند. راجع به هر چیز حرف می‌زنند و وقتی به سکس می‌رسد، سراغ چیز دیگر می‌روند.

فروید آنجا فهمید که چقدر مشکلات اینها ناشی از این است که سرکوب سکس دارند. اما فروید دچار یک اشتباه شد، آن اشتباهش این بود که فکر کرد مردم همان‌هایی هستند که مراجعین مطبش هستند. این ایراد را من از فروید نمی‌گیرم، این اشکال را اریک فروم از فروید می‌گیرد که یک فیلسوف و روانکاو  برجسته است. او گفت، فروید دچار این اشتباه شد که مردمی را که اطرافش می‌دید به همه انسان‌ها تعمیم داد و به این نتیجه رسید که اساسا تمدن باعث روان‌نژندی می‌شود، چرا که تمدن با سرکوب جنسی همراه است. فروید در کتاب «توتم و تابو» و «تمدن و ناخوشایندی‌های آن» و در کتاب «موسی و یکتاپرستی» این را بارها و بارهاگفته است. بعد‌ها یونگ گفت، نه! این مسئله بستگی به این دارد که ما در کدام تمدن به‌سر می‌بریم. در یک تمدن ممکن است سرکوب شکم داشته باشیم و عقده ما می‌شود عقده شکم. در یک تمدن ممکن است سرکوب پول داشته باشیم و عقده ما می‌شود عقده پول. پس آدم‌ها عقده‌های متعددی دارند، پس سایه همه آدم‌ها و همه تمدن‌ها یکسان نیست و این خلاصه‌ای از روان­نژندی است. اما اکنون وقتی می‌خواهیم همین را به یک سازمان بزرگی که کشور است، تعمیم بدهیم، این ماجرا چگونه است؟ آیا می‌شود یک کشور پرسونا داشته باشد؟ پرسونا یا نقاب داشته باشد؟ شما می‌توانید از پرسونا در یک کشور مثال بزنید؟

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 753 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 19:24