تحلیل فیلم همسر the wife/ دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

داستان این فیلم من را به یاد اسطوره آپولو و دافنه انداخت. آپولو خدای خورشید و روز و پیشگویی و آینده بینی و خرد و سلامتی و اخلاق و غیره بود. آپولو در ارتباط با زن ها دچار مشکل بود. یکی از آن ارتباط هایی که با آن مشکل داشت ارتباط با دافنه بود. برای مثال آپولو رابطه‌اش با خواهر دوقلویش آرتمیس به گونه‌ای بود که وقتی آرتمیس با کسی میخواست وارد رابطه رمانتیک یا عشقی بشود، آپولو به شدت حسودی میکرد و تمام تلاشش را می کرد تا آن آدم یا خدایی را که با خواهرش می‌خواهد وارد رابطه بشود را از بین ببرد.

آپولودر رابطه هایش با جنس مخالف ناموفق عمل می کرد که نمونه اش در رابطه با کاساندرا پیشگوی شهر تروا و یک نمونه‌ دیگرش ارتباط با دافنه است. دافنه دختر زیبا و یک نیمه پری بود آپولو می‌خواست با وارد رابطه شود ولی دافنه قبول نمی‌کرد و فرار می کرد. آپولو هیچ گونه خلاقیتی برای متقاعد کردن یا مشتاق کردن دافنه به رابطه نداشت بلکه دافنه را در جنگل دنبال می‌کرد و می‌خواست او را مورد تجاوز قرار دهد. همین خدای خرد و اخلاق که همه چیزش خوب و موزون بود، بالاخره وقتی که به دافنه رسید و دافنه دید هیچ راه فراری ندارد ، دافنه از یکی از خدایان جنگل یا رودخانه کمک خواست و اون خدا دافنه را تبدیل به درخت غان کرد و آپولو شاخه درخت غان را چید و به عنوان یک تاج روی سرش گذاشت.

می‌دانیم که در اسطوره های یونان باستان بازی های المپیک به آپولو تقدیم می شد، برای همین است که امروزه هم برنده‌های آپولو یک تاج شبیه تاج قان روی سرشان می گذارند.

اگر شما آپولو و دافنه را در گوگل سرچ کنید، کلی آثار هنری راجع به این ارتباط نقاشی کرده‌اند .این ارتباط یک مرد است با یک زنی که زن آزادی است اما آن مرد دوست دارد آن زن را جزو مایملک خود بکند، بعد از آن در ابتدای کار نسبت به آن زن کلی اشتیاق نشان می‌دهد ولی در نهایت با او به گونه‌ای رفتار می‌کند که گویا یکی از مدال‌های او است. این فیلم همسر نمونه‌ای از یک ارتباط آپولو با یک دافنه بود. در واقع دافنه تمام تواناییش به یک تاج افتخار برای مرد تبدیل شد.

اینکه چرا آپولو فاقد خلاقیت است را نیچه در کتاب زایش تراژدی اشاره می کند، یک فصل از آن کتاب نامش بصیرت دیونیزوسی به جهان است و در آنجا راجع به هنر نیچه یک اظهار نظر می کند و می گوید هنرمند ابتدا باید یک مسیر آپولونی را طی کند. یعنی مسیر نظم انضباط قانونمندی و چارچوب بندی همان موسیقی کلاسیک اکتاو فیثاغوثی. اما زمانی که آپولو به این نقطه می رسد که کاملاً توانمندی این را دارد که از حیث فرم یک هنرمند باشد و بتواند در یک قالب هنری حرفش را بگنجاند، آن وقت این سوال پیش می آید که این هنرمند قرار است به مردم چه بگوید؟

اگر قرار است همان حرف های قبلی دیگران را بگوید اساساً کارش هنر محسوب نمی شود، بلکه تکنیک محسوب می شود، اینجاست که در این فصل کتاب زایش تراژدی نیچه می گوید هنرمند باید با جهان یک ارتباط دیونیزوسی برقرار کند. ارتباط دیونیزوسی ارتباطی است که در واقع ما زمانی که از خود بیخود هستیم، آن ارتباط را با جهان برقرار می کنیم. وقتی کاملاً بیداریم و کاملا هوشیاریم، در آن زمان ما آپولونی، خودآگاهانه با جهان برخورد می کنیم، در حالی که در شرایط دیونیزوسی و از خود بیخودی، در واقع ما نیوشای زمزمه های جهان هستیم و ما نیستیم که روایتی را داریم برای دیگران نقل می کنیم، بلکه واسطه‌ای برای جهان کلی با جهان فراانسانی است که هنرمند با آن جهان ارتباط برقرار می‌کند و اثری را می آفریند که آن اثر مخاطب خیلی وسیعی دارد. نیچه در این کتاب می‌گوید که یک هنرمند باید تجارب دیونیزوسی و عبور از خود داشته باشد.

اوشو در کتاب خلاقیت می گوید ما سه گونه هنرمند داریم که قبلا توضیح داده شده است: ۱-هنرمند تکنسین۲-استفراغ کردن ناخودآگاه شخصی بر روی مخاطب : در این مرحله میخواد هنرش کپی نباشد و میخواد اثر جدید خلق کندخلق، لذا راوی ناخودآگاه جمعی خودش میشود، ۳- راوی ناخودآگاه جمعی : برایش مهم نباشد که خودش چه دردی دارد بلکه راجع به این حرف میزند که ما چه دردی داریم .مثل جایی که سعدی میگوید :
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
در این مرحله از من عبور میکند و به رنجهای وجودی بشر و وجوه مشترک بشر برسه و جهان فرافردی را به ادمها منتقل کرده است. سهراب میگوید : شاعران وارث و آب و خرد و روشناییند ، یعنی هنرمند قرار نیست راجع به مسائل شخصیش صحبت کند.

مراحل رشد هنرمند از دیدگاه نیچه : ۱- مرحله آپولونی ۲-مرحله دیونیزوسی یعنی رسیدن به ناخودآگاه شخصی یا جمعی

هراکلیتوس میگفت زئوس از دو طریق با ما ارتباط برقرار میکنه یکی از طریق پسرش آپولو و دیگر آن یکی پسرش دیونیزوس . آپولو خدای قانون و قاعده‌ها بود و میتوانست آینده را پیش‌بینی کند، ولی دیونیزوس خدای مستی و سما و از خودبیخودی و خلسه بود . در واقع این دو به نظر دو وجه متضاد می‌آیند ولی در واقع دو وجه مکملند.

یونگ میگوید ما انسانها اساسا تکلیفمون در این جهان جمع کردن چیزهایی است که با هم مانعه الجمع هستند. اینکه ما زندگی حیوانی داشته باشیم ولی دغدغه هایی داشته باشیم که هیچ حیوانی ندارد . اینکه تمام کارهای بهداشتی برای فرزندمون انجام بدیم اما روزی ببینیم که بچمون داره جلوی چشمون پرپر میشه و ما هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.

انسانها از یکطرف توانایی کنترل دارند از یکطرف ندارند. لذا این اون فشاری است که انسان از یک طرف باید هم زندگی را کنترل کند و هم زندگی را رها کند. لذا باید به نوعی بندبازی کند. هنرمند کسی است که باید بین این دوجه متضاد بندبازی کند.

اگر مادر در هنگام تولدش استرس داشته باشد و نتواند امنیت و آرامش و آغوش گرم را به اندازه کافی به کودک بدهد کودک در تمام عمر به دنبال آن آغوش بی دغدغه خواهد دوید. بنابراین بسیاری از ما مثل حاج زنبور عسل به دنبال یک کانون عاطفی میگردیم. گاهی اوقات تصویر آن مادر عاطفی را به آسمان را پراجکت می کنیم و اسم آن را خدا می نامیم.

بسیاری از مواقع که ما در سکس افراط میکنیم ، پشت این پرکاری به ظاهر جنسی در واقع یک نیاز عاطفی سرکوب شده وجود دارد که ما به دنبال پدر نماد یا به دنبال مادر نماد می گردیم ولی به جای عاطفی برخورد کردن با آن کاملاً غریزی برخورد می‌کنیم. همینطور بسیاری از مواقع که ما خوردن عصبی داریم در واقع ما به دنبال مادر میگردیم چون اولین ارتباط ما با مادر در این بود که مادر منبع غذایی ما بوده است.

ارتباط بسیاری از آپولونی ها با بدن خود ضعیف است و این قدر که راجع به مسائل فنی و تخصصی و حرفه ای صحبت می کنند با عواطف و غرائز خود ارتباط شان ضعیف است. یعنی خیلی وقتها نیازهای بدن خود را نمیشناسند. در این فیلم زن باید حواسش به قرصهای شوهرش بود و به نوعی زنش برایش مادری می کرد.

آن صحنه از فیلم که آن خانم جوان عاشق یک پدر نماد شده بود و می خواست وارد رابطه اروتیک با آن مرد بشود وقتی که ساعت آن مرد زنگ خورد و آن مرد گفت وقت قرص فشار خون من است، دید که این خانم یک دفعه جا خورد، و یکدفعه در رفت، این نشان می دهد که در واقع ما وقتی یک نفر را اسطوره می کنیم، یا یک کسی را خیلی بالا می بریم یا یک کسی خورشید زندگی ما می شود، ما یادمان می رود که اون آدم دل پیچه دارد یا ممکن است نفخ کند یا فشار خون داشته باشد و انگار که در واقع داشتن بدن یکی از چیزهایی است که ما را از رویاهایمان در می آورد وقتی که نیازهای بدنی یک نفر و ضعفهای یک نفر را میبینیم، ما از آن رویایی که درباره او ساختیم در می آییم.

یونگ به طنز در سمینار یونگ درباره زرتشت نیچه می گوید اگر یک روزی فکر کردید که پیر معنوی را پیدا کرده اید یا یک مرشد کامل را پیدا کرده اید یا گورو خود را پیدا کرده اید، یک آزمون از او بگیرید، مثلا از او بخواهید که در هوا بپرد یا روی آب راه برود. طبیعتا او نمی تواند و ما متوجه می شویم که او هم مثل ما یک بدن معمولی دارد.

در کتاب لذتی که حرفش بود نوشته پیمان هوشمندزاده فصلی دارد به نام تن ترسه. تن ترسه این است که خیلی وقت‌ها ما از حرف زدن راجع به بدنمان یا از دیدن بدن مان یا از دیدن عریانیهای خودمان که انگار میترسیم.

میشل دو مونتنی فیلسوف فرانسوی وقتی که می‌خواست کتابش را بنویسد راجع به وضعیت بدنی خود نیز توضیح می داد مثلاً می گفت الان که سه روز است شکمم کار نکرده است درباره خدا اینگونه فکر می کنم و فردا می نوشت الان که شکمم کار کرد و سبک تر شدم درباره خدا این گونه فکر می کنم. آلن دوباتن درباره این سبک میشل دو مونتنی توضیح می دهد و می گوید که فکر نکنید یک فیلسوف از بالا ایستاده و بشریت را نگاه می کند بلکه یک دل پیچه در نظریه پردازی یک فیلسوف تاثیر می گذارد. برای همین وقتی یک آدمی را می خواهند برای ما اسطوره بکنند ، عطسه یا خارش آن فرد را به ما نشان نمی دهند.

یکی از نمونه های برجسته این ماجرا آقای نیکلای چائوشسکو دیکتاتور رومانی بود. ریکاردو اوزیریو خبرنگار ایتالیایی در کتاب گفتگو با شیاطین مینویسد که هر فیلمی از او در تلویزیون می‌خواست نشان بدهند باید بارها و بارها بازبینی می شد تا مبادا خمیازه یا عطسه یا آبریزش بینی در تلویزیون نشان داده شود و این صحنه ها سانسور شود. یک بار طی یک تهیه‌کننده اشتباهاً فیلمی را از او پخش کرده بود که آن دیکتاتور درون فیلم در حال فین کردن بود ، آن را مدت ها تحت بازجویی قرار دادند تا ببینند که دشمنان چگونه از او خواستند تا چهره رهبر را خراب نشان بدهد که در نهایت او را بیکار کردند.

امپدکلوس از واژه‌های لوگوس و اروس استفاده کرد. لوگوس یعنی تکه تکه کردن یا آنالیز کردن در واقع متد ریداکشنیست است. در حالی که اروس به معنی وصال و ارتباط با پدیده ها است. بنابراین تفکر آپولونی را شما با لوگوس میبینید. اروس با ترکیب کردن یکسری اجزا به یک کل جدید می رسد که آن کل یک پدیده جدید است و بنابراین زایندگی و آفرینش با اروس ارتباط دارد.

اگر شما به داخل آب پرید و شنا کردن در آب را تجربه کنید این یک ارتباط دیونیزوسی با آب است، اما اگر بگویید آب دو مولکول هیدروژن و یک مولکول اکسیژن دارد ارتباط آپولونی با آب است.

در علم به دنبال اشتراکات پدیده ها می گردید تا بتوانید پدیده ها را پیشگویی کنید. لذا در علم شما رویکرد آپولونی دارید. ما در هنر شما به دنبال استثناها می گردید ، لذا برای اینکه ما بتوانیم آن ترکیب استثنایی را خلق کنیم لازم است به ترکیب ها بپردازیم و نگاه دیونیزوسی نیاز داریم. ما به هر دوی اینها نیاز داریم بدون علم رفاه زندگی ما کم میشود و بدون دیونیزوس معنای زندگی ما کم می شود. وقتی خیلی به سمت رفاه می‌رویم و آپولونی جهان را می چینیم آن وقت مرفهینی می شویم که درد معنا آنها را اذیت می کند، وقتی تمام به سمت معنا می رویم و پیش گویی و قواعد را فراموش می کنیم، آنگاه آدمی می‌شویم که می تواند کلی معنا ارائه دهد ولی هیچ ابزاری ندارد یا هیچ رفاهی ندارد، مثل هنرمندی که آنقدر دچار تنگدستی و غم نان هست که غم نان نمی گذارد از آن چیزی که می خواهد بگوید. در اسطوره‌ها دیونیزوس را یک مرد فمینین و آپولو را یک مرد ماسکولاین میبینیم. در اسطوره ها بر مبنای بدن زن که زایندگی مربوط به بدن زن است و مردها دنیا را تغییر و تسخیر می‌کردند ، لذا خلاقیت را با زن یا آنیما بودن ارتباط می‌دادند و عقل را با نرینه روانی ارتباط می‌دانند البته این برساخته فرهنگ یا دوره تاریخی و اقتصاد بوده است و چیزی فیزیولوژیک یا بیولوژیک نبوده است.

در پیوست ششم کتاب مجموعه مقالات از فروید که ناشر اسم آن را کاربرد تداعی آزاد در روانکاوی کلاسیک گذاشته است، مقاله‌ای بنام روانکاوی و رشد زنان است که فروید راجع به رشد زن‌ها نظرات می دهد. در ۳ تا ۵ سالگی همه تصور میکنند آلت تناسلی دختران بریده شده و پسران دچار ترس از اختگی و دخترها دچار رشک احلیلی یا آلت تناسلی میشوند لذا عاشق پدر و رقیب مادر میشوند. در ازدواج دختر ها با یک پدر نماد خود ازدواج می کند. انقدر کشمکش زن ها با مادرشان شدید است و تا بزرگسالی ادامه پیدا می کند که بعد از ازدواج یک بخش از کشمکشی که با مادر دارند را به همسر فرافکنی می کند. از یکطرف رابطه پرتنشی با شوهر دارند از یک طرف از او انتظار رابطه پدری دارند و به یک معنا او جان اون هاست و مراقب اون هاست و سقف زندگی اونها است از یک طرف بخشی از خشمگین که نسبت به مادر دارند را به همسر فرافکنی می‌کنند زیرا کسی دیگر در زندگی آنها نیست. اما اگر در یک خانواده گسترده باشند این خشم را به مادر شوهر فرافکنی میکنند و اگر بخواهیم به صورت فرویدی نگاه کنیم کشمکش دوران کودکی با مادر بر سر فالوس پدر در بزرگسالی به صورت کشمکش با مادر شوهر بر سر فالوس شوهر خواهد بود. بنابراین فروید می گه نیمی از زندگی یک زن کشمکش با مادرش است و نیم دیگر کشمکش با شوهرش است. تا زمانی که بچه ها متولد می شوند. اگر فرزندی که متولد میشود پسر باشد آن وقت آن بخشی از فالوس که آن را در شوهر جستجو می کرد به سمت پسر میرود، لذا رابطه مادر و پسر به شدت تنیده می شود، به طوری که ممکن است شوهر از این مثلث بیرون بیفتد. تا موقعی که پسر بزرگ شود و عاشق یک زن دیگر بشود. حالا اینجا مادر شوهر از عروس یا دوست دختر پسرش یک نفرت دارد به خاطر اینکه او آمده است در فالوس پسرش شریک شود. اما اگر فرزندی که به دنیا می آورد دختر باشد آن گاه دو نفر بر سر یک فالوس باهم به رقابت می پردازند آنگاه دوباره ماجرا کشمکش یک زن با دخترش می شود. فروید می گوید گاهی حتی ازدواج تا زمانی که زن در تبدیل شوهرش به پسرش و اجرای رفتاری همچون مادر نسبت به او موفق نشود قوام نمی یابد. یعنی ازدواج زمانی که قوام میابد که زن مادرِ شوهرش بشود.

در اسطوره آفرینش یونان باستان جهان از زن شروع می شود. ابتدا خائوس یا کی آس است که در واقع یک سوپ آشفته‌ای از همه چیز و در عین حال هیچ چیزی است و مجموعه ای از الکترون ها و کوارتز ها دور هم می چرخیدند و باید از درون این کی‌آس گایا یا ایزد بانوی زمین به دنیا آمد، سپس زایندگی از اونجا شروع شد در واقع گایا به دنیا نیامد، بلکه منعقد شد. حالا گایا شروع به زایش کرد و اولین چیزی که خلق کرد یک پسر بود که خدای آسمان ها یا اورانوس شد. سپس این دو مابقی خدایان را به دنیا آوردند.
مردم آن موقع چون رحم را برای زن می دانستند پس زایندگی را برای زن می دانستند، پس امور را به زنانه و مردانه تقسیم می کردند، به گونه‌ای که در فلسفه چینی حتی راجع به اشیا هم که صحبت می کردند اشیا را زنانه و مردانه می‌دیدند ، مثلاً آب را چون لطیف و روان است از جنس یین یا زنانه و سنگ را چون سخت است از جنس یانگ یا مردانه می‌دیدند. اما امروزه بسیاری از نظریه پرداز ها باور دارند که بسیاری از این نقش ها ذاتی و جوهری نیست بلکه چیزی است که جامعه به فرد می دهد.

من ترجیح میدم به جای جامعه مردسالار بگوییم جامعه سکسیسم. برای این که در این جامعه مردها هم آنقدر سالار نیستند، مثلا باید ماشین همسرش را ببرد و پنچریش را بگیرد. یعنی سکسیسم هم یک بار سنگینی به دوش زن می اندازد و هم یک بار سنگینی به دوش مرد.
به قول هگل تاریخ قربانگاه اراده فردی ما است.

در این فیلم می بینید که زن موجبات پیشرفت شوهرش را فراهم می‌آورد ولی هرچه بیشتر پیشرفت می کند زن از او خشمگین تر میشود
. در داستان طنز گفته می‌شود که مردی معاون وزیر نفت شد و زنش به او گفت که تو چرا نباید وزیر نفت باشی و او تلاش کرد تا وزیر نفت شد، سپس به او گفت چرا تو نباید نخست وزیر باشی و مرد تلاش کرد و نخست وزیر شد و سپس زنش به او گفت خاک بر سر مملکتی که تو نخست وزیرش باشی.

ادوارد دوبونو متخصص تکنولوژی فکر پزشک و فیزیولوژیست و روانشناس میگه دو اصطلاح راجع به تفکر ابداع کرده است: او می گوید ما یک تفکر vertical داریم یعنی تفکر منظم ساز و یک تفکر lateral داریم یعنی تفکر پخش و پلا کن . ما زمانی که می خواهیم زندگی را کنترل و مدیریت کنیم به دنبال قاعده ها هستیم و به دنبال طبقه بندی هستیم اما زمانی که می خواهیم خلاقیت به خرج بدیم، یعنی زمانی که با قاعده پیش می‌رویم و به بن بست می خوریم، آن وقت به دنبال این هستیم که چارچوب ها را بشکنیم و پخش و پلا کنیم و دوباره بچینیم که برای ساده سازی زیاد امروزه به آن تفکر نیمکره راست و تفکر نیمکره چپ میگویند.

تفکر نیمکره راست ما تفکری است که احساس مدار است و همه چیز را با همه چیز می تواند قروقاطی بکند. تفکری است که قاعده مند نیست و تداعی می کند، یعنی وقتی می گوییم سیب یاد ثریا می افتد، تفکر نیمکره چپ تفکر منظم است ، میپرسد چرا افسانه می گویی برای من دلیل و شاهد بیاور.

رابط بین این دو نیمکره جسم پینه ای است و هرچه این قسمت توانمند شده باشد آن وقت ما متعادل تر راه برویم یعنی جایی بایستیم که نه در تفکر عمودی غرق بشویم و نه در تفکر موازی. نوروساینس راجع به تمریناتی که این جسم پینه ای را تربیت بکند تکنیک دارد. دانیل سیگل روانپزشک آمریکایی عمده کتابهایش جمع آوری تحقیقات در این حوزه می باشد خوشبختانه بیشتر کتاب هایش به فارسی ترجمه شده است مثل کتاب چشم ذهن یا کتاب ذهن در حال رشد. برای تربیت کودکان کتاب کودک کامل مغز و برای همه سنین ذهن عالی در هر سن با ترجمه دکتر مهرناز شهرآرای وجود دارد.

اوتو شارمر محقق MIT پژوهشی برای خلاقیت در کارآفرینها تدوین کرده است که اسم اون پروتکل را تئوری u گذاشته است. او خلاقیت را اینگونه دیده است که ما وقتی میخواهیم به شکل الگویی یا کلیشه‌ای مسائل مان را حل کنیم انگار از مسئله به راه حل می پریم. علت این امر را در این می‌داند که ما مسئله را با مسائل قبلی قیاس می‌کنیم. مثلاً چون در لندن ترافیک را با اتوبوس دو طبقه حل کردند، ما هم ترافیک تهران را با اتوبوس دو طبقه حل کنیم. زمانی که ما بخواهیم با سرعت تصمیم بگیریم بر مبنای آنچه که در گذشته اتفاق افتاده ، قاعده مند و طبقه‌بندی شده تصمیم می گیریم . اما زمانی که این الگوها به بن بست می خورد یعنی وقتی ما اتوبوس دو طبقه آوردیم و مسئله ترافیکمان حل نشد، آن وقت می گوییم که بیایم این نظم را به هم بزنیم. مثلاً به جای اینکه بگوییم این ترافیک بگوییم ترافیکها، یا به جای آلودگی بگوییم آلودگی ها، یعنی ما داریم از طبقه‌بندی خروج می کنیم. در نتیجه این جا جایی است که ما باید به استثنا ها بپردازیم و از کلیشه‌ها بیرون بیاییم. آن وقت این را به صورت استعاره به شکل حرف u بیان کرده است، یعنی ما برای این که چشم ها و ذهن هایمان را بشوریم و با چشم و ذهن تازه ببینیم پیشنهاد می کند که این مسیر را طی بکنیم، یک پیشنهاد این است که من مسئله را به جای این که یک مسئله شخصی ببینم آن را یک مسئله آبجکتیو ببینم.

قدم بعدی که عمیق تر از این است که من تعریف را از خودم تغییر بدهم، یعنی از این که من چه کسی هستم بیرون بیایم، در کتاب هنر درمان اروین یالوم بازی قشنگی را طراحی می‌کند و می گوید همه تعریف های خودتان را بنویسید و همه این ها را تکه تکه کرده و روی کارت بازی بنویسید. مثلاً من روانپزشکم من پدرم ،من ایرانیم ،من عاطفی ام و غیره و بعد تخیل کنید که هر کدام از این کارتها اگر نباشد، شما چه احساسی دارید؟ و یکی یکی تمام کارت های هویتی خود را که مجموعا ۸ کارت هست وقتی کامل تمام شد، آنگاه ببینید که چه احساسی دارید؟

اون احساسی که در آن لحظه پیدا می کنید ، نوعی تعلیق است ، حالا وقتی به ماجرا دوباره نگاه بکنم تصمیماتی که می توانم بگیرم بسیار متفاوت است، بعد دیگران را ببینم که دیگران با این شیوه چه کار می کنند. در واقع مرتب مشاهده کنم و از کلیشه های خودم در بیایم و این جوری به عمق بروم و راه حل را دربیاورم که کل کتاب تئوری u راجع به این میشه خلاقیت.

این فیلم حداقل یکی از جنبه‌هایش راجع به خلاقیت بود. لذا اگر خواستید راجع به خلاقیت بخوانید کتاب خلاقیت اوشو یا تفکر موازی ادوارد دوبونو را بخوانید و بعد کتاب تئوری u اوتو اسچارمر otto scharmer را بخوانید.

خشم سرکوب شده این خانم در سالهای متمادی در آخر با یک بهانه منفجر شد و خواست طلاق بگیرد. خبرنگار فضول نقش سایه این جمع را داشت که میخواست این دروغ جمعی را افشا کند.

یونگ مهمترین چیزی که فرزندان را تحت تاثیر قرار میدهد زندگی نزیسته یا سایه والدین است. روانشناسی فردگرا می گوید من باید به کمال برسم و روانشناسی جمع گرا collectivist می گوید ما باید به کمال برسیم مثل داستان سیمرغ در منطق الطیر عطار. در روانشناسی جمع‌گرا می گوید اگر جامعه سالم نباشد به احتمال زیاد تو نمی توانی سالم بشوی. ولی روانشناسی فردگرا می گوید حتی اگر جنگ جهانی دوم هم باشد تو باید مسیر تفرد و سلامت خودت را طی کنی مثل کسانی که به تئوری انتخاب باور دارند.

اریک فروم در کتاب گریز از آزادی می گوید گاهی از مفهوم آزادی از به مفهوم آزادی برای میرسیم، یعنی وقتی از بازدارنده ها یا رانشگر ها آزاد می شویم، حال می گوییم می خواهیم با این آزادی چه کار بکنیم. همسر قبلی این فرد در نبود این مرد توانسته بود پزشک شود و حتی از همسر فعلی تشکر کرد که این مرد را از چنگ او درآورده است.

فرزاد موتمن کارگردان فیلم صداها یا فیلم هایی است گه تم روانشناسی دارد. او در مصاحبه ای با مجله روانشناسی و هنر میگوید : من اصلاً نمی خواهم فیلم روانشناسانه بسازم، من فقط می خواهم زندگی را روایت کنم، هر وقت بخواهم فیلم روانشناسانه بسازم، اون فیلم خراب میشود و به یک کلیشه تبدیل می شود و کار هنرمند این نیست و بعد مثال می زند که آلفرد هیچکاک همه فیلم هایش روانشناسانه بود، ولی وقتی فیلم سایکو را می سازد، که قرار بود در آن فیلم یک مسئله روانی را نشان بدهد و حتی آخر فیلم سایکو یک روانپزشک آمد همه را نشان و برایشان توضیح داد که مشکل این فرد اینگونه بود، آقای موتمن گفت ضعیف ترین فیلم هیچکاک هم این فیلم سایکو بود. لذا این کاری است که یک هنرمند مراقب است که اگر آخر فیلمش تجویز کننده بشود و راه حل بدهد که این دیگر یک روایت داستانی نیست، بلکه یک نوعی مهندسی است.

طنزی هست که می‌گوید دو چینی به هم رسیدند و یکی از آنها به دیگری گفت در ۲۱ سال که من ندیدمت چه کار کرده ای؟ گفت هفت سال اول در دانشگاه درس اژدها کشی را یاد گرفتم و بعد ۷ سال دوم به دنبال اژدهایی گشتم تا بکشم ولی پیدا نکردم ، هفت سال سوم در دانشگاه اژدها کشی را تدریس کردم.
 

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 169 تاريخ : جمعه 24 آبان 1398 ساعت: 11:56