روانشناسی قصه محور-بخش سوم/دکتر سرگلزایی

ساخت وبلاگ

امروز می خواهم راجع به این بگویم که چطور در حوزه روانشناسی قصه ها در نظریه پردازهای این حوزه تاثیر داشته است؟
موج اول : روانکاوی موج دوم: رفتاری، شناختی، موج سوم : اگزیستانسیال، موج چهارم : فرا فردی transpersonal
سه موج از این چهار موج نظریه پردازی نه بر مبنای متدولوژی علمی استقرایی، بلکه بر مبنای قصه‌ها نظریه‌پردازی صورت گرفته است.
یعنی نظریه پردازهای حوزه روانکاوی و وجودی و فرافردی خودشان تحت‌تاثیر قصه ها قرار داشتند. تنها موجی که از متدولوژی evidence base و استقرایی پیروی میکند که متدولوژی علمی است، موج شناختی رفتاری است. CBT تنها شاخه‌ای از روان‌شناسیه که می تواند ادعای علمی بودن البته علمی بودن به معنای پوپری داشته باشد.
 


امروز می خواهم راجع به این بگویم که چطور در حوزه روانکاوی قصه ها در نظریه پردازهای این حوزه تاثیر داشته است؟

الف-فروید بسیار تحت تاثیر نمایش ادیپ شهریار مال سوفوکل قرار داشت. با خودش گفت با وجود درگیری من با پدرم ، با اینکه در طول زندگی خیلی ارتباط صمیمانه‌ای با پدرم نداشتم، همیشه یک فاصله عاطفی بین ما بود، چرا سوگ پدرم برای من انقدر سنگین بود؟ مادر فروید سومین همسر پدر فروید بود و فروید از ما بقیه برادرانش کوچکتر بود. فروید بیشترین وابستگی اش به مادرش بود. در بسیاری از رفت و آمد های جمعی خانوادگی بدون مادر نمیرفت.
ویلهلم فلیس اعتراف نیوش و رازدار و دوست صمیمی فروید بود. مغز ما چیزی که قصه داشته باشد و هر دو نیمکره ما را درگیر کند بهتر می پذیرد.

ژان دریدا می‌گوید امروز واقعیت همان چیزی است که در تلویزیون وجود دارد، برای اینکه آدم های این عصر واقعیت را لمس نمی کنند، پای تلویزیون هستند تا ببینند دنیا چه خبر است و تلویزیون هر خبری از دنیا بدهد، فکر می‌کنند در دنیا همان خبر است.

فروید از نمایشنامه ادیپ نتیجه می‌گیرد که او ناخودآگاه، آرزوی مرگ پدرش را داشته و دلش می خواسته که به وصال مادرش برسد. فروید در کتاب توتم و تابو ادعا کرد که در کمون های اولیه یک پدری بوده است که نمی‌گذاشت هیچکس با هیچکس همبستر بشود و همه زن های قبیله را برای خودش نگه می داشته، بنابراین پسرهای قبیله نهایتاً شورش کردند و پدر را کشتند ، تا بتوانند با زنان قبیله همبستر بشود، زنانی که به نوعی یا مادرشان بودند و یا خواهرشان. پس در قبایل اولیه دو جرم بزرگ اتفاق افتاد، یک پدرکشی و دو همبستر شدن با محارم، بعد از این ماجرا آنها احساس گناه کردند و قرار گذاشتند که دیگر پدرکشی نکنند و دیگر با مادر و خواهر خودشان همبستر نشوند. بنابراین از نظر فروید اساسا بشر دو تابوی بزرگ دارد یکی کشتن و دیگری زنای با محارم. فروید به این نتیجه می‌رسد که تمام زندگی من تحت تأثیر این قرار می گیرد که می خواهم از این ابرپدر خودم عبور کنم و می خواهم خودم را به مادرم نشان بدهم که من هم مرد هستم، برای اینکه عشق مادر رو از سمت پدر به سمت خودم بیاورم. علت اینکه این قصه انقدر فروید را تحت تاثیر قرار داد این است که رولومی می‌گوید ما انسان ها قصه خودمان را گم کردیم و ما دچار تشتت هستیم وقتی میت نداریم ، وقتی قصه خودمون رو بدونیم از این تشتت عبور کنید.

ب-حالا شما می توانید به این ماجرا دید دیگری داشته باشید و آن هم این است که بگوییم وقتی که ما مرگ پدر را ببینیم حال به این نتیجه میرسیم که بعدش نوبت ما خواهد شد، وقتی بزرگترهای ما می میرند، مرگ یک قدم به ما نزدیکتر می شود.

ارنست همینگوی در رمان زنگها برای که به صدا درمی آیند میگوید : وقتی زنگ ها (منظور زنگ های کلیسا) به صدا درمی آیند، نپرس زنگها برای که به صدا درمی آیند، زنگها برای تو به صدا درمی آیند. سناریو فیلم زنگها را هم محسن مخملباف بر این مبنا ساخته است. پست در دیدگاه دیگر چون فروید در میانسالی است و پدر میمیرد فروید فکر می کند که مرگ به سراغ من هم خواهد آمد. در نتیجه مرگ اندیشی پیدا می کند و وقتی مرگ اندیشی پیدا کرد به دنبال معنای زندگی می گردد، برای اینکه معنا داشتن زندگی، ما را از مرگ نجات می دهد، ما می‌فهمیم که تن من می میرد اما یک چیزی از من باقی می‌ماند.

بناهای آباد گردد خراب ، زباران وز تابش افتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند، که از باد و باران نیابد گزند

یکی از بناهایی که خراب می شود تن من است و برای اینکه تن من نپوسد از خودم یادگاری به جای می گذارم، به قول استیون کاوی living is a legend. از خودم یک یادگاری به جای میگذارم و آن یادگاری تضمین کننده این است که من نمی میرم چون نام من باقی می ماند، چون یاد من باقی می ماند، بنابراین وقتی ما به مرگ می رسیم اونوقت معناداری زندگی برای ما مهم می شود. اینجا هم می شود گفت که سوفوکل بعد از گذشت ۱۰۰۰ سال فروید را تراپی کرد. برای اینکه به زندگی فروید یک معنا داد. چون حالا می توانست خودش را جمع و جور کند و بگوید قصه من قصه اثبات خودم به پدرم است.

قصه فرار رفتن من از پدر است. و بعداً بارها و بارها در زندگی به گونه ای رفتار می کرد، که به نوعی نشان بدهد که از پدر قوی‌تر است، مثلاً با وجودی که فروید در تمام عمر سکولار بود، و بر خلاف سنت تمام یهودی ها، اسم تمام بچه های خودش را نامهای غیر یهودی و به نوعی نامهای معلمین خودش را گذاشت. (ژان مارتین شارکو، ویلهلم فلیس، ژوزف بروئر ،) اسم خودش هم در شناسنامه زیگموند نبود، یک اسم یهودی بود که شبیه زیگموند بود و اسم خودش هم عوض کرد و یک اسم آلمانی گذاشت. با این حال وقتی یهودی ستیزی در آلمان و اتریش شروع شد فروید با غرور و افتخار اعلام کرد که من یهودی هستم.
اما فروید این قصه را به تمام آدمها تعمیم داد، همه آدمها مشکلشون عقده ادیپ است. البته برای اثبات نظریه اش شواهد میدانی جمع نکرد ولی آن را در مراجعین مراجعیش کشف و پیدا می کرد.
 


بعدا قصه دیگر سوفوکل یعنی الکترا را یونگ مورد مطالعه قرار داد. آگاممنون پدر الکترا فرمانده سپاه یونانیان در جنگ تروا بود. مادرش با عمویش روی هم ریختند و پدرش را به قتل رساندند . الکترا برای اینکه برادرش اورستوس را به قتل نرسانند او را زیر دامن خودش پنهان کرد و از دربار فراریش داد. که بعدها آمدند مادر و عمویشان را کشتند، البته با هدف کشتن عمو آمدند ولی مجبور شدند مادر را هم بکشند. یونگ در سال ۱۹۱۳ پیشنهاد عقده الکترا را در دختران داد که آنها دوست دارند مادر خود را بکشند و با پدر همبستر بشوند و فروید آن موقع اصلاً پیشنهاد یونگ را نپذیرفت ولی سالها بعد اسمش را به جای عقده الکترا عقده ادیپ دخترانه گذاشت.
 


اریک فروم در کتاب زبان از یاد رفته سه بخش دارد :

یک بخش باورهای مذهبی مردم بدوی را مورد مطالعه قرار می دهد یک بخش رویاها را مورد مطالعه قرار می دهد و در یک بخش قصه های اساطیری را مورد مطالعه قرار می‌دهد. امیدوارم به این نتیجه میرسه که این سه هرسه تا یک زبان دارند، بنابراین آیین های مذهبی مردم بدوی و قصه های کودکانه و رویاهای ما هر سه از یک لایه ذهنی ناشی می شوند. لایه ای که قصه محور است و چارچوب قصه را دوست دارد، چارچوب قصه را جستجو می‌کند و قصه ها او را از تشتت نجات میدهند و به قول اریک برن قصه‌ها گرسنگی ساختار انسان را ارضا میکنند، بنابراین او ولع دارد که با قصه به سوالاتش درباره جهان پاسخ داده شود.

بنابراین از حیث تاریخی ما مغز بدوی را گرفتیم و از حیث تاریخ زندگیمون مغز کودکانه را گرفتیم. مغز بالغانه ما می‌خواهد آنها را سرکوب بکند، و به زندگی بر اساس شواهد میدانی و استقرا بپردازد، ولی وقتی ما چرت‌مون میگیره و خوابمون نمیبره و رویا می بینیم یا به قصه پردازی روی می آوریم، یا به هر دلیلی قسمت کورتکس مغز ما خسته می شود، آن وقت است که قسمت های بدوی و مغز ما بیرون می آیند.

اریک فروم می گوید که حتی فروید و یونگ در نظریه پردازی خودشان به قصه هم مقید نماندند، بلکه اساساً ادیپ پادشاه تمایل به کشتن پدرش نداشت و تمایل به همبستری با مادر هم نداشت، بلکه کشتن پدر بر او تحمیل شد، یعنی پدر آمد پسر را بکشد، ولی نتوانست و ادیپ پدر را کشت و به خاطر سنت اجتماع مجبور به ازدواج با مادرش شد. یا در داستان الکترا، الکترا هر کاری کرد برای حفاظت از برادر بود. لذا در کتاب زبان از یاد رفته اریک فروم داستان ادیب و الکترا را بررسی می‌کند و می گوید که وقتی این قصه ها را می نوشت اساسا ماجرای دیگری داشت، ولی این نظریه پردازان حوزه روانشناسی آن تکه از قصه که روی آنها تاثیر گذاشته بود برای اینکه به اونها میت داده بود، و آنها را از تشتت نجات داده بود ، چه تشتت راجع به اینکه من کی هستم و اینجا چه کار می کنم؟ چه تشتت مراجعانی که پیش شان می آمدند، و پاسخ می دادند که ما کی هستیم و اینجا چه کار می کنیم، بنابراین این قصه ها را به شکلی که بتوانند به سوالات خودشان یا مراجعینشان پاسخ بدهند، دست کاری کردند و از داخل آن ها نظریه پردازی در آوردند.


یونگ به غیر از این ماجرا به شدت تحت تاثیر اسطوره های دیگر هم قرار داشت. یکی اسطوره مسیحیت، اسطوره مادر باکره‌ای که از درون او خدا متولد می شود و بعد اون خداوند رنج های بشری را تحمل می کند و برای همدردی با آفریدگانش و بندگانش و رستاخیز مسیح به صلیب کشیده می شود، یونگ خیلی با چارچوب های سنتی فقهی مسیحیت درگیر بود و با این حال همین درگیری هم منجر به این شده بود که تمام عمرش این اسطوره ها روی ذهنش تاثیر بگذارند، در واقع کمپلکسی که یونگ راجع بهش صحبت می کند همین است ، یعنی یک چیزی است که ما راجع به آن احساسات متعارض داریم:

یک سو کشان سوی خشان، یک سو کشان با ناخشان

و مذهب و مسیحیت برای یونگ همچین ماجرایی را داشت. پدر بزرگ پدری یونگ که هم اسم یونگ بود فردی سکولار بود. او از یک طرف مذهب به شیوه پدری خودش را رد میکند. در کتاب خاطرات رویاها و اندیشه ها می گوید یکی از بارهایی که پدرم را در حال دعا کردن دیده ام، احساس کردم که مذبوحانه می‌کوشد تا ایمانش را حفظ کند یا دست و پا می‌زند تا ایمان و خودش را حفظ کند، در یک آن هم لرزیدم و هم خشمگین شدم، چرا که میدیدم کلیسا و اندیشه های فقهی آن او را در دام انداخته اند، و او را از تمام راههای رسیدن به خدا محروم کردند، و بعد خائنانه رهایش کرده ‌اند، و پدر من در واقع اسیر کلیسا شده و نمی تواند جستجوی شخصی خودش را برای رسیدن به خدا و معنا داشته باشد.

در نتیجه نسبت به مسیحیت خشم دارد، و این از کودکی در تخیلات وجود دارد. یک بار در پاریدولیا در ابرها تصور مدفوع کردن خداوند بر روی کلیسا را دیده بود.

پاریدولیا : یعنی ما در یک شکل مبهم مثل ابر یا کاغذ دیواری نگاه می کنیم و در اون شکل تخیلات ما چیزهایی را بیرون بکشند،
یونگ در میانسالی وقتی حالش بد بود، شروع به نقاشی احساساتش میگرد و به مراجعین شان می گفت که وقتی حالشان بد است آن چیزی که در درونشان است را نقاشی کند و اگر بتوانند آن ایده‌ای که در درونشان غیر مجسم وجود دارد، کریستالیزه نیست و پخش و پلا است، اگر بتوانند آنرا در یک تصویر مجسم بکنند ، آن وقت اضطراب از درونشان بیرون می آید. بنابراین یکی از پایه‌گذاران هنر درمانی را میتوان یونگ دانست.

یونگ می‌گوید من به خودم گفتم اسطوره من در زندگی چیست؟ در واقع همان چیزی که رولومی می‌گوید، به دنبال اسطوره گشتن، یونگ می‌گوید من برای اینکه بفهمم قصه من در زندگی چیست، باید بفهمم اسطوره زمانه ما چیست، بنابراین کلی زمان و انرژی صرف کرد تا ببیند اسطوره زمانه او بر مبنای رویاهای خودش و رویاهای مراجعینش به این نتیجه رسید که مسیحیت در زمانه او از مسیحیت اولیه منحرف شده است، مسیحیت اولیه یک اعتراض مادینه روانی بر نرینه‌روانی دین یهود و امپراطوری روم بود، که خداوند به جای اینکه نقش پدرانه داشته باشد، به رحم یک زن فرود می آید و بعد یک عیسی مسیح متولد می شود که یک شخصیت دیونیزوسی دارد، یعنی یک مرد آنیمایی و مادینه روانی به همه می‌گوید که همه ما بخشیده می شویم و آن یهوه یا خداوند سخت گیر حکومت یهودی و همان ژوپیتر خداوند نرینه افراطی روم تبدیل به مسیحی می شود که با مردم می نشیند و با مردم نان و شراب میخورد، و تن و خون خودش را به مردم عرضه می کند و می گوید بخورید و بیاشامید و همه شما بخشیده خواهید شد، همین که ایمان داشته باشید که آمرزیده می شوید، آمرزیده خواهید شد.

این در واقع یک اعتراض فمینین یا مادینه روانی بر مذاهب قالب آن زمان منطقه فلسطین یعنی ادیان یهودی و دین امپراطوری روم بوده است، اما سنت پل ، پولوس قدیس این دین مادینه روانی را تحریف می‌کند، و در واقع برای اینکه آن را یونانی‌ها بپذیرند آن را یونانی رومی می کند، و وقتی که کنستانتین امپراتوری رم آن را می پذیرد، کاملاً این دین دوباره منحرف می‌شود و همان جریان نرینه روانی خودش را طی میکند، که نمادش پاپ می شود، که همان کاتولیک رومی است ، در نتیجه یونگ تصور می کند که رسالت زمانه او بازگشت به مسیحیت مادینه روانی و آنیمایی است ، و رسالت خودش را هم در این می‌بیند، که یک تفسیر مادینه روانی یا آنیمایی از مسیحیت ارائه بدهد، لذا در این کتاب خاطرات رویاها و اندیشه ها، که راجع به زندگیش می نویسد، میگوید وقتی این دو کتاب را نوشتم ،نفس راحتی کشیدم و فهمیدم رسالت من در زندگی به پایان رسیده است. حالا می‌توانم در کنار شومینه بنشینم و پیپ بکشم و با خودم بگویم که به تکلیف خودم عمل کردم، این دو کتاب راز پیوند و آیون که در واقع راجع به نقش مادینگی ، تعارض مادینگی در کیمیاگری است و آیون که در واقع نمادی از مسیح است، و مرد مادینه روان و مرد دیونیزوسی که همان چیزی بوده که نیچه هم در کتاب بصیرت دیونیزوسی و در کتاب بازگشت زرتشت دوباره به همون می‌پردازد، انگار که رسالت نیچه و رسالت یونگ یک رسالت واحد بوده است، و رسالتشان این بوده که این قصه را دوباره زنده کنند، ببینید که یک آدم چقدر ممکنه که دنبال قصه باشه، که قصه زندگی اش را منسجم بکند، که رسالت زندگیش را این بداند، که این قصه را من زنده کردم. با زنده کردن این قصه رسالت زندگی من تمام شد. به نوعی در درمان خودم و درمان دیگران از این قصه می‌خواهم استفاده کنم به گونه ای که انگار میتها و افسانه ها یک مبنای وحیانی دارد.

در میتولوژی یا اسطوره شناسی ، اسطوره شناسان به دو دسته تقسیم می شوند:
یک- اسطوره شناسان سکولار : دریش تراوس
دو- اسطوره شناسان اسپریچوال : میرچا الیاده
، که امثال این افراد باورشان این است ، این اسطوره های کهن و روایت های قدیمی مثل آنچه که هومر راجع به آن صحبت می‌کند، سوفوکل راجع به آن صحبت می‌کند، چنین نیست که قصه نویس نشسته باشه و فکر بکنه که من یک قصه ای طراحی بکنم، بلکه این قصه‌ها بر قصه‌گوهای بزرگ وحی شده است، این قصه‌ها در واقع قصه‌های پیشینی است، یعنی مأموریت انسان بر روی زمین در این قصه ها بازنمایی شده است، و این قصه‌گوهای بزرگ در واقع ملهم بودند و وحی دریافت کردند ، و این قصه‌ها قطب نمایی است که نقشه راهی این است که ما باید آن قصه‌ها را نگاه کنیم، و زندگیمان را بر مبنای آنان بچینیم، یعنی من فکر کنم الان قصه زندگی من چه است؟ توی قصه های کهن بگردم، و بگم مثلا قصه من قصه آیوانهو است یا قصه پینوکیو ، و بعد ببینم در این قصه من در کجای قصه ام؟ و بعد ببینم حالا مسیر رستگاری من چگونه است؟ یعنی در آن قصه پینوکیو کجا regression یا عقب‌گرد پیدا می کرد؟ کجا رشد پیدا می‌کرد و به سمت جلو می‌رفت؟ این نگاه در واقع یکی از نگاه هایی است که در روانشناسی اسطوره محور، وجود دارد، جستجوی قصه خودم جستجوی جایگاهم در آن قصه و استفاده از قصه به عنوان نقشه راه.


وانهادگی
یکی از مسائل وجودی ما به قول ژان پل سارتر وانهادگی است. ژان پل سارتر می گوید هر کدام از ما در یک زندگی خودمان را به یک چیز یا چیزهایی صل کرده ایم و آن را رها نمی‌کنیم مثلاً یکی خودش را به پدرش وصل کرده است یکی خودش را به حزبش دیگری به مذهبش و دیگری به شغلش وصل می کند، تا موقعی که آنها جواب میدهند، ما آدمایی هستیم که در واقع تکیه گاه داریم، متکی هستیم، وقتی که آنها ما را رها کنند مثلاً حزب منحل شود یا پدر فوت کند یا در مذهبم شک کنم ، حالا ما به موقعیت وانهادگی میرسیم، که هیچ چیزی نیست که دست ما را بگیرد.

بنابراین اون بحرانی که یونگ بعد از جداشدن از فروید دچارش شده بود را به معناری سارتری میتوانیم بحران وانهادگی بنامیم. وقتی در بحران وانهادگی حالش بد شد، دوباره همان کاری را کرد که در کودکی وقتی که جلوی برج کلیسا حالش بد شد انجام داد. گفت بزار نقاشی کنم و شروع به نقاشی کردن کرد، اول گفت بذار هر چی به ذهنم می‌آید را بنویسم، بعد شروع کرد دلنوشته های خودش را به کاغذ منتقل کرد. این دلنوشته ها چون در یک دفتر سیاه نوشته می شد بعدا تحت عنوان کتاب سیاه منتشر شد. بعداً به این نتیجه رسید که بعضی از چیزها در کلام نمی گنجد، و با خودش گفت که بهتر است آن را نقاشی بکنم لذا شروع به نقاشی کردن کرد و اون نقاشی ها را چون در دفتر قرمزی می کشید، بعداً که منتشر شد باعث اسم کتاب Redbook منتشر شد. که به فارسی هم ترجمه و منتشر شده است. در این کتاب تا حدود یک دهه پیش پیش نوادگان یونگ به امانت سپرده شده بود، و گفته بود که ۵۰ سال بعد از مرگم می توانید این کتاب را منتشر کنید . بنابراین یک دهه یا دو دهه پیش این کتاب منتشر شد.

یک زن و مردی در نقاشی های یونگ مرتب دیده می شوند که یونگ برای آنها اسم می‌گذارد اسم مرد پیر را لوگوس و اسم زن را سالومه می‌گذرد که بعدا می‌گوید سالومه همان اروس است. شما اگر نقاش مینیاتورهای کتاب های خیام و حافظ را هم اگر نگاه کنید، در واقع یک پیرمردی همیشه نشسته است در کنار یک زن جوانی که جام باده دارد. سالومه در قصه های عبری زنی بود که به خاطر آن پادشاه رومی یحیی پیامبر را سر برید. یونگ برای فهم نقاشی های خودش قصه امپدوکلوس که ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح گفته شده است را به کار می‌برد. بعد به این نتیجه می‌رسد که نفر سومی هم در این قصه وجود دارد، که مرد جوانی است که ذهنش را آزاد می گذارد تا برای شخصیت تعریف کند تا بتواند آن را بفهمد. بعدا اسم آن را فیلمون میگذارد و میگوید او شخصیتی دارد که فیلمون یک پاگانیست است. مسیحیان به ادیان پیش از مسیحیت مثل ادیان مصری ، یونانی پاگانیسم میگویند. از ته این ماجراها می فهمد که در اسطوره های مسیحیت یک antichrist یا ضد مسیحیت یا دجال وجود دارد که در آخرالزمان می آید و مردم را نسبت به مسیح بد گمان می کند و نسبت به مسیح بی ایمان می کند، و بعدا مسیح می آید و دجال را شکست می دهد، می‌دانید که اسطوره های شیعی هم خیلی بر مبنای اسطوره های مسیحی ساخته شده اند که دکتر شریعتی در کتاب تشیع علوی و کتاب تشیع صفوی، شباهت های اسطوره شناسی شیعی با اسطوره شناسی مسیحی را نشان می‌دهد.

در نتیجه می گوید قصه من الان این قصه است که به نوعی یک فیلمون در زمانه ما وجود دارد، و بعد فکر می‌کند که آن فیلمون زمانه ما یا آن دجال زمانه ما کی هست و بر مبنای آسترولوژی یعنی اسطوره شناسی کواکب یا ستاره‌ها به این نتیجه میرسد که مسیح متولد برج حوت بوده است، یعنی در واقع برج دو ماهی، چون درست است که الان مسیح متولد دسامبر است که اون مال برج حوت نیست، ولی یونگ با مطالعات خیلی خیلی زیاد به این نتیجه میرسه که گردشی در منطقه البروج در این هزار سال رخ داده است، یعنی هزار سال قبل ۲۵ دسامبر که تولد مسیح بوده در برج حوت بوده است. در نتیجه هزار و خرده ای سال بعد باید ببینیم در برج حوت دوباره آنتی کریستی که متولد شده کی هست، که متوجه شد، گالیله و نیوتن بوده اند، در واقع آنهایی که با آوردن علم، مسیحیت و کلیسا را به عقب راندند ، همین کوپرنیک و کپلر و گالیله در زمان برج حوت دوم متولد شدند. بعد به این نتیجه می‌رسد که در واقع حالا دوباره زمان بازگشت به مسیحیت است، اما به مسیحیتی که در ابتدا وجود داشته است، در واقع آن مسیحیت منحرف شده زمینه را فراهم کرده است که این آنتی کریستها یا دجال ها بتوانند ایمان مردم را از دست بدهند، لذا رسالت خودش در زندگی این است، که در واقع زمینه بازگشت مسیح را با کتاب هایش فراهم بکند.

درسته که متدولوژی یونگ از نظر علمی باطل است، ولی از نظر درمانی چقدر جالب است که شما به مراجع می‌توانید بگویید نقاشی بکش و برای شخصیتهای نقاشیت اسم بگذار و برای نقاشی هایت قصه بگو، و بعد شما میت آدمها را از توی نقاشی ها در می آورید بعد متوجه جبرهای زندگی آدم ها می شوید، یک میت یا قصه چقدر بر ناخودآگاه یک فرد غالب شده است.

در کتاب زرتشت نیچه در واقع از زرتشت برمی گردد تا دین قبلی خود را نسخ بکند، و یک دین جدید بیاورد، دین قبلی زرتشت دین  اهورامزدا، اهریمن  و خیر ، شر  و نور،تاریکی  یعنی تکلیف ها مشخص است و زرتشت این دفعه برمیگردد، میاد تا اینها را در هم در بیامیزد، یعنی خیر و شر در آغوش و دل هم هستند، مثل تار و پود این جهان هستند. این بازگشت شما را یاد دین آنیمایی مسیحیت که اعتراضی است در مقابل یهودیت آنیموسی می اندازد.
 


بازیهای درمانی یونگ

مثلث و مربع و دایره را در سه صفحه به سه چیدمان مختلف با اندازه های مختلف و در مکان های مختلف بکشید و بعد برای این اشکال برای هر کدام یک اسم بگذارید، یعنی بهش شخصیت بدهید. اگر شخصیت ها معنی خاصی ندارند، راجع به این شخصیت ها یک توضیح کوچک هم بدهید یعنی یک ویژگی هایی به این شخصیت ها بدهید. مثلاً پروانه خوشگل این جمع است یا فرید تازه از غرب برگشته است. حالا آن ورقی که رو گذاشته اید و بیشتر از همه انتخابش کرده‌اید بردارید.

حالا یک صحنه نمایش با سه شخصیت داریم. حالا در این نمایش بین این شخصیت ها اتفاقی می‌افتد یعنی بین آنها یک تعاملی وجود دارد، ممکن است این سه صف‌آرایی برای جنگ کرده باشند بنابراین پلات یا پیرنگ قصه شما جنگ است. یا این سه نفر نشسته اند و دارند چایی می خورند و در اینجا پلات داستان شما به جای رزم در واقع بزم است. ممکنه که این سه شخصیت یک مثلث عشقی هستند بنابراین پلات شما یک پلات اروتیک است. پس ببینید که با این شخصیت‌ها و آن چیدمان اشکال پلات داستانی که به ذهن شما می آید بیشتر چه است‌ . در بین این سه شخصیت یک اتفاقی می‌افتد، مثلاً همه با هم حرف می زنند یا میرقصند یا جنگ میکنند و به آن اتفاقی که در این صحنه می‌افتد، اون رو بهش culmination یا تجمع یا کریستالیزه شدن قصه میگویند.

مثال1: می‌گوییم علی می‌گوید برویم به یک غار چون اونجا قرار است، روح القدوس ظاهر شود، حسن می گوید غار را ول کنیم بریم کشاورزی کنیم و احمد هم نمی‌داند که همراه کدام برود، تا اینجا ما پلات یا پیرنگ قصه را داریم. تا اینکه یک اتفاقی می‌افتد. مثلاً یک گربه می آید و صدایی درآورد و رفت و این صدا برای احمد یک پیام داشت، این همان culmination است، یا اینکه می گوییم یکدفعه باران شروع به باریدن کرد یا همان موقع خبر آوردند که جعفرخان دارد به فرنگ می رود، این اتفاق قصه را هل می‌دهد و به تحرک وا میدارد. یعنی در صحنه قصه ی یکدفعه یک فعالیت اتفاق می‌افتد. آناتومی قصه تبدیل به فیزیولوژی قصه می‌شود. 

این بازی را گوته در کتاب آوازهای شرقی و دانته در کمدی الهی شوپنهاور در کتاب جهان به مثابه اراده و بازنمایی آورده‌اند. با این روش ساخت قصه از ناخودآگاه به وجود می آید.

در واقع می‌شود گفت قصه هایی که یونگ در کتاب قرمز تعریف می کند، آن قصه ها از ناخودآگاه یونگ نبود، و آن قصه ها قصه هایی بود که به ناخودآگاه یونگ تحمیل شده بود. یعنی قصه های پیشینیانش بود که آنقدر برایش مهم شده بود که علی‌رغم اینکه فکر میکرد که داره دنبال رسالت خودش میگرده و داره به دنبال رسالت زمانه خودش میگرده، در واقع داشت از نیاکان خودش یا از پیشینیان خودش می پرسید قصه چه است. نقاشی می کرد ولی اساساً چیزی را می کشید که از قبل قصه اش معلوم بود، اما قصه شما در این ماجرا بیشتر از ناخودآگاه بیرون می آید برای اینکه المان ها آنقدر ساده هستند که شما به تک تک آن المان ها معنا می دهید. قصه های تان را بخوانید و ببینید که این قصه ها چه چیزی راجع به میت من می توانند به من بگویند.

مثال2 : دایره مهران مهربان است، مربع مادر دردسرساز است، مثلث برادرهایم هستند. اسم کل پلات حرکت است. شبیه یک گاری که دارد حرکت میکند ، حالا culmination : داره دردسرهای مادر و مشکلات برادر هایش را به دوش می کشد، تا جایی که تصمیم گرفت از آنجا رها بشود و برود.
تفسیر : جالب است که در قصه تصمیم می‌گیرد که رها بشود و برود ولی در تصویری که می کشد آنها هنوز روی دوشش هستند. یعنی انگار این تصمیم تصمیمی است که عملی نمی‌شود، کل پلات حرکت یک گاری است، یعنی بار هم رویش هست، اما آرزوی رها شدن دارد اما اسم خودش را مهربان گذاشته است، و مهران چرخ گاری است . یعنی من می گویم که می خواهم جدا بشوم ولی المان‌ها دارند مهران را به سمت این که به همین صورت ادامه بدهد ، می کشانند.

پوپر می‌گوید روانکاوی را مچاله کن و دور بنداز زیرا فاقد ابطال پذیری و اثبات پذیری است.

روان شناسی نگرش...
ما را در سایت روان شناسی نگرش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ravanshenasinegaresh2 بازدید : 177 تاريخ : سه شنبه 3 دی 1398 ساعت: 1:26